P10
ا/ت : دایون میگم اگه خسته ای بگیر بخواب
نایون : مامان
ا/ت : بله
نایون : میشه چند لحظه بشینی ؟
اومد و کنارم روی تخت نشست ، دلم میخواست کلی سوال ازش بپرسم ولی میترسیدم کنجکاویه زیادم باعث بشه بفهمه ،چهرم پر از سوال بود و من نمیتونستم مخفیش کنم ، یوهان بهم گفت که توی یه تصادف حافظش رو از دست داده میخوام تا اینجام به حافظش کمک کنم .
نایون : مامان اخیرا چیزی از بابا یادت اومده ؟
یه نفس عمیقی کشید و گفت : هی ، نه متاسفانه
نایون : از کسای دیگه چی ؟
ا/ت : یه چند باری یه نفریو دیدم ولی هنوز کاملا نمیدونم کیه
نایون : همونی که اسمش جیمین بود
با حالت تعجبی پرسید : جیمین ؟ جیمین کیه ؟
نایون : نمیدونم خودت گفتی اسمش این بود
ا/ت : من گفتم ؟
نایون : آره دیگه مامان
ا/ت : نمیدونم حتما یادم نمیاد
میدونستم همچین چیزی نگفته اما من گفتمش ، گفتمش تا شاید با شنیدن اسم عمو جیمین یه خاطراتی برگرده ، دیگه نمیخوام بدون مامانم زندگی کنم از این وضع خسته شدم ، میخوام مامانم برگرده تا بتونم به جای همه ی این سال ها وجودش رو حس کنم ، خیلی سریع گفت : خیلی خب من دیگه میرم توهم استراحت کن .
با لبخند سرم رو به معنی تایید تکون دادم ، بلند شد و از اتاق رفت بیرون ، با رفتنش افتادم روی تخت تازه ساعت نزدیکای 7 صبح بود ، ولی به شدت خوابم گرفته بود برای همین طولی نکشید که تو همون حالت خوابم برد
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.