بخونیم...
#بخونیم...
آش را دربند خورده بودیم. با کشک فراوان و پیازداغ حسابی.کاپشنم را انداخته بودم روی دوشش و تماشایش میکردم که چطور رشتهها را هورت می کشد.قاشقش را که توی ظرف تکان میداد، بخار آش سرخیِ گونههایش را می پوشاند.
باران، تازه بند آمده بود و از مشمای روی آلاچیقها، هنوز آب میچکید. از کمی دورتر، صدای خواندن پرندهای میآمد. من، داشتم دستم را با داغیِ ظرف گرم میکردم و خیره بودم به تله کابین که بی هیچ مسافری، آرام می رفت. گفتم «بازم بخرم؟ فکر نکنم اونجاها از این چیزا داشته باشه.»
کاسه پلاستیکی را یک نفس سر کشید و ابروهایش را انداخت بالا. زیر لب گفت «مرسی» ، بعد بهانه کرد هوا سرد شده و دارد می لرزد. دستهاش را فرو کرد توی آستین کاپشن. خندید و گفت «مثل عبا میمونه.» گفتم «دختر باید اندازهای باشه که تو جیب عشقش جاشه.» چندباری با مشت کوبید توی بازوم. « یعنی میخوای بگی من انقدر کوچولوام؟» گفتم «خاله ریزه خودمی»
وقتی جیغ زد، میدانستم که مشتهای بعدی در راه است. همه سرپایینی دربند را یک نفس دویدم. هر چند لحظه یکبار برمیگشتم و تماشایش میکردم که چطور آستینهای گشاد کاپشن، توی هوا تکان می خورد. داد میکشید «اگه دستم بهت نرسه مرتضا.»
نزدیکهای کلانتری از نفس افتادم. وقتی بهم رسید، سربازی که توی گیت ایستاده بود، به هر دویمان لبخند زد. دستم را دورش حلقه کردم و تا دم ماشین، سلانه سلانه رفتیم. روبروی در کاخ، چرخی ِ پیری ایستاده بود و روی لبوها، آب قرمز رنگی می ریخت. گفتم «عمو این لبوهات کاملن غیربهداشتیه دیگه؟» «اره عمو جون. هر کی خورده مرده.» «پس بی زحمت دو تا برش از اون کثیف تراش بده. تو روزنامه هم بپیچ.»
وقتی توی ماشین نشستیم، لبو به روزنامه رنگ داده بود. شده بود رنگ لپهاش. سرخ و ارغوانی. «بر می گردی؟» در آن چند روز که فهمیده بودم میخواهد برود، بارها جلوی خودم را گرفته بودم که این را نپرسم. به حرمت همه روزهای خوبمان، قسمم داده بود که هیچ حرفی نزنم. فقط خواسته بود برای آخرین بار، برویم جایی که مال کس دیگری نشود. انگار می خواست در نبودش، قبله ای بسازد بلند، زیبا و دست نیافتنی.فردایش توی فرودگاه، هر دویمان سعی کردیم بغض نکنیم و آرزوهای خوب داشته باشیم برای هم. هواپیمایش که بلند شد، باران میبارید. درست مثل حالا. نشسته است روبروی من. دارد رشته ها را هورت میکشد و غر میزند که چرا کشکش کم است و مرتب میپرسد «داری چی می نویسی؟» وقتی می گویم «تو را» می خندد. بله. بهار، فصل دوباره آمدن است.
#مرتضی_برزگر 🌙
آش را دربند خورده بودیم. با کشک فراوان و پیازداغ حسابی.کاپشنم را انداخته بودم روی دوشش و تماشایش میکردم که چطور رشتهها را هورت می کشد.قاشقش را که توی ظرف تکان میداد، بخار آش سرخیِ گونههایش را می پوشاند.
باران، تازه بند آمده بود و از مشمای روی آلاچیقها، هنوز آب میچکید. از کمی دورتر، صدای خواندن پرندهای میآمد. من، داشتم دستم را با داغیِ ظرف گرم میکردم و خیره بودم به تله کابین که بی هیچ مسافری، آرام می رفت. گفتم «بازم بخرم؟ فکر نکنم اونجاها از این چیزا داشته باشه.»
کاسه پلاستیکی را یک نفس سر کشید و ابروهایش را انداخت بالا. زیر لب گفت «مرسی» ، بعد بهانه کرد هوا سرد شده و دارد می لرزد. دستهاش را فرو کرد توی آستین کاپشن. خندید و گفت «مثل عبا میمونه.» گفتم «دختر باید اندازهای باشه که تو جیب عشقش جاشه.» چندباری با مشت کوبید توی بازوم. « یعنی میخوای بگی من انقدر کوچولوام؟» گفتم «خاله ریزه خودمی»
وقتی جیغ زد، میدانستم که مشتهای بعدی در راه است. همه سرپایینی دربند را یک نفس دویدم. هر چند لحظه یکبار برمیگشتم و تماشایش میکردم که چطور آستینهای گشاد کاپشن، توی هوا تکان می خورد. داد میکشید «اگه دستم بهت نرسه مرتضا.»
نزدیکهای کلانتری از نفس افتادم. وقتی بهم رسید، سربازی که توی گیت ایستاده بود، به هر دویمان لبخند زد. دستم را دورش حلقه کردم و تا دم ماشین، سلانه سلانه رفتیم. روبروی در کاخ، چرخی ِ پیری ایستاده بود و روی لبوها، آب قرمز رنگی می ریخت. گفتم «عمو این لبوهات کاملن غیربهداشتیه دیگه؟» «اره عمو جون. هر کی خورده مرده.» «پس بی زحمت دو تا برش از اون کثیف تراش بده. تو روزنامه هم بپیچ.»
وقتی توی ماشین نشستیم، لبو به روزنامه رنگ داده بود. شده بود رنگ لپهاش. سرخ و ارغوانی. «بر می گردی؟» در آن چند روز که فهمیده بودم میخواهد برود، بارها جلوی خودم را گرفته بودم که این را نپرسم. به حرمت همه روزهای خوبمان، قسمم داده بود که هیچ حرفی نزنم. فقط خواسته بود برای آخرین بار، برویم جایی که مال کس دیگری نشود. انگار می خواست در نبودش، قبله ای بسازد بلند، زیبا و دست نیافتنی.فردایش توی فرودگاه، هر دویمان سعی کردیم بغض نکنیم و آرزوهای خوب داشته باشیم برای هم. هواپیمایش که بلند شد، باران میبارید. درست مثل حالا. نشسته است روبروی من. دارد رشته ها را هورت میکشد و غر میزند که چرا کشکش کم است و مرتب میپرسد «داری چی می نویسی؟» وقتی می گویم «تو را» می خندد. بله. بهار، فصل دوباره آمدن است.
#مرتضی_برزگر 🌙
۱۵.۴k
۱۳ آبان ۱۴۰۰