Dark vibe
نیمه شب است و من بیدار...
به تاریکی خیرهام،چشمهایم نمیبیند...
اما،به خوبی حضور چندین نفر را احساس میکنم،سعی میکنم توجه نکنم،و به تاریکی نگاه کنم،حضورشان سنگین تر میشود،خفگی گلویم را چنگ میزند...
اما من بازهم به تاریکی نگاه میکنم،و توجهی به خفگی که گلویم را با ناخنهای کثیفش پاره میکند، نمیکنم.
بازهم به تاریکی زل زدم،چه حسه عجیبی،افکار با یه لبخندِ سردی نگاهم میکرد،یه نگاهی بهش انداختم،دوباره به تاریکی زل زدم،به وضوح خشمشُ احساس میکردم،اما بازم توجه نکردم و به تاریکی خیره بودم...
مهمتر از همه،خودخوری وقتی بیتوجهی من و دید،به سمتم حمله کرد و با ناخنهایش بدنم و تیکه تیکه کرد...
درد داشت،روحم درد گرفت،بغضم گرفت،اما باز هم به تاریکی خیره بودم و توجهی نکردم...
یه نگاهی سرد به همشون انداختم،تعجب کرده بودن،چون واکنشی نشون نمیدادم...
خودخوری با خودش آروم گفت:عجیبه
منِ دیگرم با لبخند بهم خیره بود،از لبخندش دلم گرم شد که...
نگاهم به وجدان افتاد...
زخمی بود،عذاب میکشید،از تخت بلند شدم و رفتم پیشش،بغلش کردم...
یه لحظه نگاهم به آشفتگی افتاد،لبخند عمیقی به لب داشت.
گفت:نخیر،مثل اینکه نمیتونی خودتو خوب کنی،هرچقدرم توجه نکنی به ما،این وجدان که نمیمیره،میمیره؟؟ مگر اینکه خودت بکشیش که بعید میدونم،شاید ما از بیتوجهیه تو از بین بریم،ولی اونو نمیتونی بکشی،نه که نتونی،نمیخوای،خودتم میدونی اگه وجدانت و بکشی میشی مثل همون بیشرفایی که تو خیابون مردم بیگناه و میکشن،اونا هم وجدانشونو کشتن،یا زنده به گور کردن،کارت درسته،بیتوجهی درسته،ما میمیریم،ولی وجدان و خستگی مدام باهاته،همهجا،حالاهم ما میریم...
رفتن،غیب شدن،منِ دیگرم یه نگاهه نگرانی بهم انداخت،حرفی برای گفتن نداشت،بلند شد رفت وسایل پانسمان و برای وجدان بیاره،خستگی اومد کنارم نشست،حالت صورتش عجیب بود،انگاری که تو ذهنش افکار ها کلنجار میرفتن،وجدان از اشک زیاد بیحال شده بود،چشماش قرمز شده بود،قلبم درد گرفت،همون لحظه منِ دیگرم با وسایل اومد،بدنِ وجدان و پانسمان کرد،زخماشو بست،وجدان و بلند کردم بردمش توی تختش،بیهوش شد،منِ دیگرم و خستگی هم خوابیدن،خوابم نمیبرد،رعد و برق میزد،از پنجره به بیرون نگاهی انداختم،هنوزم خون میبارید،خسته بودم،به سمت تختم رفتم،پتو رو کشیدم رو سرم و به عالم بیخبری رفتم...
#ICU
#Dark_vibe #Dark_vibe
به تاریکی خیرهام،چشمهایم نمیبیند...
اما،به خوبی حضور چندین نفر را احساس میکنم،سعی میکنم توجه نکنم،و به تاریکی نگاه کنم،حضورشان سنگین تر میشود،خفگی گلویم را چنگ میزند...
اما من بازهم به تاریکی نگاه میکنم،و توجهی به خفگی که گلویم را با ناخنهای کثیفش پاره میکند، نمیکنم.
بازهم به تاریکی زل زدم،چه حسه عجیبی،افکار با یه لبخندِ سردی نگاهم میکرد،یه نگاهی بهش انداختم،دوباره به تاریکی زل زدم،به وضوح خشمشُ احساس میکردم،اما بازم توجه نکردم و به تاریکی خیره بودم...
مهمتر از همه،خودخوری وقتی بیتوجهی من و دید،به سمتم حمله کرد و با ناخنهایش بدنم و تیکه تیکه کرد...
درد داشت،روحم درد گرفت،بغضم گرفت،اما باز هم به تاریکی خیره بودم و توجهی نکردم...
یه نگاهی سرد به همشون انداختم،تعجب کرده بودن،چون واکنشی نشون نمیدادم...
خودخوری با خودش آروم گفت:عجیبه
منِ دیگرم با لبخند بهم خیره بود،از لبخندش دلم گرم شد که...
نگاهم به وجدان افتاد...
زخمی بود،عذاب میکشید،از تخت بلند شدم و رفتم پیشش،بغلش کردم...
یه لحظه نگاهم به آشفتگی افتاد،لبخند عمیقی به لب داشت.
گفت:نخیر،مثل اینکه نمیتونی خودتو خوب کنی،هرچقدرم توجه نکنی به ما،این وجدان که نمیمیره،میمیره؟؟ مگر اینکه خودت بکشیش که بعید میدونم،شاید ما از بیتوجهیه تو از بین بریم،ولی اونو نمیتونی بکشی،نه که نتونی،نمیخوای،خودتم میدونی اگه وجدانت و بکشی میشی مثل همون بیشرفایی که تو خیابون مردم بیگناه و میکشن،اونا هم وجدانشونو کشتن،یا زنده به گور کردن،کارت درسته،بیتوجهی درسته،ما میمیریم،ولی وجدان و خستگی مدام باهاته،همهجا،حالاهم ما میریم...
رفتن،غیب شدن،منِ دیگرم یه نگاهه نگرانی بهم انداخت،حرفی برای گفتن نداشت،بلند شد رفت وسایل پانسمان و برای وجدان بیاره،خستگی اومد کنارم نشست،حالت صورتش عجیب بود،انگاری که تو ذهنش افکار ها کلنجار میرفتن،وجدان از اشک زیاد بیحال شده بود،چشماش قرمز شده بود،قلبم درد گرفت،همون لحظه منِ دیگرم با وسایل اومد،بدنِ وجدان و پانسمان کرد،زخماشو بست،وجدان و بلند کردم بردمش توی تختش،بیهوش شد،منِ دیگرم و خستگی هم خوابیدن،خوابم نمیبرد،رعد و برق میزد،از پنجره به بیرون نگاهی انداختم،هنوزم خون میبارید،خسته بودم،به سمت تختم رفتم،پتو رو کشیدم رو سرم و به عالم بیخبری رفتم...
#ICU
#Dark_vibe #Dark_vibe
۲.۶k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.