عشق زیبای من پارت آخر
عشق زیبای من پارت آخر
پرش به صبح
بیدار شدم دیدم ناوه داشت بهم نگاه میکرد بهش گفتم چرا اینجوری نگام میکنی اون گفت امروز خیلی خوشگل شدی
ناوه:بهش گفتم خیلی خوشگل شدی اونم خوشحال شد با هم آماده شدیم تا به فضایفمون برسیم
آنا: رفتم تو اتاق کارم باید مالیات رو کمتر میکردم چون مردم عادی نمیتونستن اینقدر پرداخت کنن رفتم ملاقات پادشاه تا ازش اجازه بگیرم و اونم بهم اجازه داد برگشتم دفتر کارم مالیات رو کمتر کردم دستور دادم اجراش کنن بعد کلی کاغذ بازی انجام دادم موقعه ناهار بود خسته بودم رفتم تا ناهار بخورم دیدم ناوه هم خسته بود داشت میومد تا ناهار بخوره
ناوه:رفتم دفتر کارم چند تا کار بودن باید انجام میدادم رفتم بیرون تا انجامشون بدم اولی یه بیمارستان کمکی برای مردم ساختم تا کسایی که پول ندارن بتونن راحت درمان بشن و سد دفاعی کشور رو هم بالا بردم تا مردم در امنیت باشن و برای کشاورزان هم یه محصول خوب بهشون معرفی کردم تا محصولاتشون خراب نشه خسته بودم که دیدم آنا خسته و کوفته داره میاد ناهار بخوره
آنا و ناوه:بعد از ناهار خستگی مون در رفت رفتیم که بخوابیم
آنا:ناوه گفت لباستو در بیار منم در آوردم اونم در آورد رفتیم روی تخت که یهو مردونگیش رو واردم کرد داشت تلمبه میزم منم دردم میمود و آه میکشیدم اونم لذت میبرد بعد از سکس با هم خوابیدیم و به هم نگاه کردیم و خندیدیم و خوابیدیم بعد از اون فرداش تاج گذاری کردیم و به عنوان ملکه و امپراتور شناخته شدیم و به خوبی و خوشی زندگی کردیم
خب خب امیدوارم خوشتون اومده باشه از این رمان پس لطفاً لایک فالو کامنت یادتون نره ممنون میشم اگه یادتون نره 🙏😍😘🥰
پرش به صبح
بیدار شدم دیدم ناوه داشت بهم نگاه میکرد بهش گفتم چرا اینجوری نگام میکنی اون گفت امروز خیلی خوشگل شدی
ناوه:بهش گفتم خیلی خوشگل شدی اونم خوشحال شد با هم آماده شدیم تا به فضایفمون برسیم
آنا: رفتم تو اتاق کارم باید مالیات رو کمتر میکردم چون مردم عادی نمیتونستن اینقدر پرداخت کنن رفتم ملاقات پادشاه تا ازش اجازه بگیرم و اونم بهم اجازه داد برگشتم دفتر کارم مالیات رو کمتر کردم دستور دادم اجراش کنن بعد کلی کاغذ بازی انجام دادم موقعه ناهار بود خسته بودم رفتم تا ناهار بخورم دیدم ناوه هم خسته بود داشت میومد تا ناهار بخوره
ناوه:رفتم دفتر کارم چند تا کار بودن باید انجام میدادم رفتم بیرون تا انجامشون بدم اولی یه بیمارستان کمکی برای مردم ساختم تا کسایی که پول ندارن بتونن راحت درمان بشن و سد دفاعی کشور رو هم بالا بردم تا مردم در امنیت باشن و برای کشاورزان هم یه محصول خوب بهشون معرفی کردم تا محصولاتشون خراب نشه خسته بودم که دیدم آنا خسته و کوفته داره میاد ناهار بخوره
آنا و ناوه:بعد از ناهار خستگی مون در رفت رفتیم که بخوابیم
آنا:ناوه گفت لباستو در بیار منم در آوردم اونم در آورد رفتیم روی تخت که یهو مردونگیش رو واردم کرد داشت تلمبه میزم منم دردم میمود و آه میکشیدم اونم لذت میبرد بعد از سکس با هم خوابیدیم و به هم نگاه کردیم و خندیدیم و خوابیدیم بعد از اون فرداش تاج گذاری کردیم و به عنوان ملکه و امپراتور شناخته شدیم و به خوبی و خوشی زندگی کردیم
خب خب امیدوارم خوشتون اومده باشه از این رمان پس لطفاً لایک فالو کامنت یادتون نره ممنون میشم اگه یادتون نره 🙏😍😘🥰
۸.۳k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.