رمان
رمان
#دی_ان_ای
#p1
ویو از زبون کوک : کنسرت تموم شد
رفتم تو اتاق پرو
رو یکی از صندلی ها نشستم و چند دقیقه ای تو آینه خیره شدم
با قرار گرفتن دستی رو شونه م عملا یک متر پریدم و با همون ترس پشت سرم و نگاه کردم
جیمین که داشت از خنده منفجر میشد وایساده بود بر و بر من و نگاه میکرد
چشم غره ای واسش رفتم و برگشتم دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم
رنگم از ترس رنگ گچ دیوار شده بود از دست این😒
رفیق ما رو باش
جیمین : خوبی؟
کوک : به لطف شما
جیمین : مسخره کمتر ادا درار
کوک : من بعدا چنان مسخره ای به تو نشون بدم
آخ آخ آخ آخ
اون سرش ناپیدا
جیمین با خنده خیلی ریلکس و آروم رد شد و رفت
انگار نه انگار من و تا مرز سکته برده بود
بیخیال شدم
رفتم به صورتم یه آب زدم
مات و مبهوت بودم
انگار گیج بودم
من همه چیز داشتم ولی انگار یه چیزی و گم کرده بودم
چم شده بود؟
رفتم سمت میز
سوئیچ ماشین و برداشتم
با بچه ها خداحافظی کردم و بعد از استودیو بیرون زدم
سوار ماشین شدم ....
{بعد از چند مین}
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه
نشستم رو کاناپه و کف دستمو زیر چونه م گذاشتم
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد
از اونجایی که حوصله حرف و نداشتم گذاشتمش رو پیغامگیر ...
از زبون نامجون : بعد چندتا بوق رفت رو پیغامگیر
بچه ها نگران نگاهم کردن
فهمیده بودن جواب نداده
رومو ازشون گرفتم و گفتم :
نامجون : کوک لطفا هرموقع تونستی بهمون زنگ بزن
اگه هم نخواستی
حداقل شب یه سر بیا هتل
منتظرت هستم ....
پیغام و براش فرستادم
این روزا تو حال خودش نبود
بچه ها هم حق داشتن نگرانش باشن
جای نگرانی داشت ...
از زبون کوک : با صدای دینگی دوباره چشمم و به صفحه گوشی دوختم
{پیغام صوتی از طرف نامجون} ...
ادامه دارد ...
#دی_ان_ای
#p1
ویو از زبون کوک : کنسرت تموم شد
رفتم تو اتاق پرو
رو یکی از صندلی ها نشستم و چند دقیقه ای تو آینه خیره شدم
با قرار گرفتن دستی رو شونه م عملا یک متر پریدم و با همون ترس پشت سرم و نگاه کردم
جیمین که داشت از خنده منفجر میشد وایساده بود بر و بر من و نگاه میکرد
چشم غره ای واسش رفتم و برگشتم دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم
رنگم از ترس رنگ گچ دیوار شده بود از دست این😒
رفیق ما رو باش
جیمین : خوبی؟
کوک : به لطف شما
جیمین : مسخره کمتر ادا درار
کوک : من بعدا چنان مسخره ای به تو نشون بدم
آخ آخ آخ آخ
اون سرش ناپیدا
جیمین با خنده خیلی ریلکس و آروم رد شد و رفت
انگار نه انگار من و تا مرز سکته برده بود
بیخیال شدم
رفتم به صورتم یه آب زدم
مات و مبهوت بودم
انگار گیج بودم
من همه چیز داشتم ولی انگار یه چیزی و گم کرده بودم
چم شده بود؟
رفتم سمت میز
سوئیچ ماشین و برداشتم
با بچه ها خداحافظی کردم و بعد از استودیو بیرون زدم
سوار ماشین شدم ....
{بعد از چند مین}
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه
نشستم رو کاناپه و کف دستمو زیر چونه م گذاشتم
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد
از اونجایی که حوصله حرف و نداشتم گذاشتمش رو پیغامگیر ...
از زبون نامجون : بعد چندتا بوق رفت رو پیغامگیر
بچه ها نگران نگاهم کردن
فهمیده بودن جواب نداده
رومو ازشون گرفتم و گفتم :
نامجون : کوک لطفا هرموقع تونستی بهمون زنگ بزن
اگه هم نخواستی
حداقل شب یه سر بیا هتل
منتظرت هستم ....
پیغام و براش فرستادم
این روزا تو حال خودش نبود
بچه ها هم حق داشتن نگرانش باشن
جای نگرانی داشت ...
از زبون کوک : با صدای دینگی دوباره چشمم و به صفحه گوشی دوختم
{پیغام صوتی از طرف نامجون} ...
ادامه دارد ...
۸۵۴
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.