داستان کوتاه
#داستان_کوتاه
روزی مرد ثروتمندی ، پسر بچه ڪوچڪش را به یڪ ده برد تا به او نشان دهد مردمی ڪه در آن جا زندگی می ڪنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را بداند.
آن ها یڪ شبانه روز را در خانه محقر یڪ روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه ڪردے ؟
پسر پاسخ داد : فڪر می ڪنم !
پدر پرسید : چه چیزے از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر ڪمی اندیشید و سپس گفت :
فهمیدم ڪه ما در خانه یڪ سگ داریم و آن ها چهار تا .
ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند .
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، پدرش مات و مبهوت او را نظاره می ڪرد .
پسر اضافه ڪرد : متشڪرم پدر که به من نشان دادے ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
روزی مرد ثروتمندی ، پسر بچه ڪوچڪش را به یڪ ده برد تا به او نشان دهد مردمی ڪه در آن جا زندگی می ڪنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را بداند.
آن ها یڪ شبانه روز را در خانه محقر یڪ روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه ڪردے ؟
پسر پاسخ داد : فڪر می ڪنم !
پدر پرسید : چه چیزے از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر ڪمی اندیشید و سپس گفت :
فهمیدم ڪه ما در خانه یڪ سگ داریم و آن ها چهار تا .
ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند .
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، پدرش مات و مبهوت او را نظاره می ڪرد .
پسر اضافه ڪرد : متشڪرم پدر که به من نشان دادے ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
۵۵۳
۲۶ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.