روایت | بچه های مَردم
#روایت | بچههای مَردم
✍سال ۵۸ شهردار ارومیه بود، نصفه شبی بارندگی زیاد شد تا متوجه شد بعضی از مناطق حاشیه شهر سیل اومده، کلاه وچکمه پوشید به رانندهاش گفت روشن کن بریم حاشیه شهر.
به یکی از کوچهها که رسید دید سروصدایی داره میاد!
از ماشین پیاده شد دید پیرزنی داره گریه میکنه. از قرار معلوم داخل زیرزمین زندگی میکرده آب اومده داره تمام وسایلش رو داغون میکنه،
منتظر نیروهای امدادی نشد، یه نفری رفت وسایل پیرزن رو گرفت از زیر زمین آورد بالا،
بارندگی شدید شده بود، خسته و کوفته مونده بود یه گوشه تا نفس تازه کنه!
پیرزن آمد جلو گفت: « جَوُون، خدا خیرت بده ، درد و بلات بخوره تو سر شهردار ، کاش شهردارمون یکم غیرت تو رو داشت، الان تو خونش نشسته داره....»
آقا مهدی تا این جمله را شنید سرش را بالا نیاورد بگه شهردار منم!
گفت: مادر دعاش کن عاقبت بخیر بشه.
☀️روایتی از شهید مهدی باکری
☀️شهردار ۲۵ ساله ارومیه
هیئت جوانان بنی هاشم (ع)
✍سال ۵۸ شهردار ارومیه بود، نصفه شبی بارندگی زیاد شد تا متوجه شد بعضی از مناطق حاشیه شهر سیل اومده، کلاه وچکمه پوشید به رانندهاش گفت روشن کن بریم حاشیه شهر.
به یکی از کوچهها که رسید دید سروصدایی داره میاد!
از ماشین پیاده شد دید پیرزنی داره گریه میکنه. از قرار معلوم داخل زیرزمین زندگی میکرده آب اومده داره تمام وسایلش رو داغون میکنه،
منتظر نیروهای امدادی نشد، یه نفری رفت وسایل پیرزن رو گرفت از زیر زمین آورد بالا،
بارندگی شدید شده بود، خسته و کوفته مونده بود یه گوشه تا نفس تازه کنه!
پیرزن آمد جلو گفت: « جَوُون، خدا خیرت بده ، درد و بلات بخوره تو سر شهردار ، کاش شهردارمون یکم غیرت تو رو داشت، الان تو خونش نشسته داره....»
آقا مهدی تا این جمله را شنید سرش را بالا نیاورد بگه شهردار منم!
گفت: مادر دعاش کن عاقبت بخیر بشه.
☀️روایتی از شهید مهدی باکری
☀️شهردار ۲۵ ساله ارومیه
هیئت جوانان بنی هاشم (ع)
۳.۱k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.