.
.
همان موقع الینور داشت نق میزد که «مامان. بیا، بیا!» برای همین رفتم که به دادش برسم. به پوشکش اشاره کرد و گفت: «اذیتم میکند.»
وقتی پوشکش را باز کردم، متوجه شدم که پایش سوخته است، همچنین، فهمیدم که فقط یک پوشک باقیمانده است. وقتی داشتم پوشکش را عوض میکردم و سعی میکردم از همه ابعاد آن به خوبی استفاده کنم، الیزا که هنوز لباس خواب طرح گیلاسش که خیلی هم آن را دوست داشت، تنش بود، به داخل اتاق دوید.
با حالتی که مرا متهم میکرد، نق زد: «ساعت 18/7 است و من حتی هنوز صبحانهام را نخوردم.» الیزا از این که دیر کند، متنفر بود. در حقیقت، از این که به موقع برسد، متنفر بود. او دوست داشت زود برسد. «من باید تا 20/ 7 صبحانهام را بخورم، لباس هم بپوشم! حتما دیرمان میشود!»
.
کتاب: پروژه شادی
نویسنده: گریچن رابین
انتشارات: آموت
.
برای آشنایی بیشتر با کتاب «پروژه شادی» و نویسندهی آن به کانال تلگراممون بپیوندید.
لینک در بخش بیو @ketabdoost به رنگ آبیه.
همان موقع الینور داشت نق میزد که «مامان. بیا، بیا!» برای همین رفتم که به دادش برسم. به پوشکش اشاره کرد و گفت: «اذیتم میکند.»
وقتی پوشکش را باز کردم، متوجه شدم که پایش سوخته است، همچنین، فهمیدم که فقط یک پوشک باقیمانده است. وقتی داشتم پوشکش را عوض میکردم و سعی میکردم از همه ابعاد آن به خوبی استفاده کنم، الیزا که هنوز لباس خواب طرح گیلاسش که خیلی هم آن را دوست داشت، تنش بود، به داخل اتاق دوید.
با حالتی که مرا متهم میکرد، نق زد: «ساعت 18/7 است و من حتی هنوز صبحانهام را نخوردم.» الیزا از این که دیر کند، متنفر بود. در حقیقت، از این که به موقع برسد، متنفر بود. او دوست داشت زود برسد. «من باید تا 20/ 7 صبحانهام را بخورم، لباس هم بپوشم! حتما دیرمان میشود!»
.
کتاب: پروژه شادی
نویسنده: گریچن رابین
انتشارات: آموت
.
برای آشنایی بیشتر با کتاب «پروژه شادی» و نویسندهی آن به کانال تلگراممون بپیوندید.
لینک در بخش بیو @ketabdoost به رنگ آبیه.
۱.۷k
۱۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.