اونـ ...
#اونـ ...
لطفـآ بخونین
و نظـر بدینـ 🙏 🙏 😄
خودم نوشتـم بار اولمه!!
سآعتـ ۹ شبو نشونـ میـدآد.
همہ دفتر ڪتآبـاش روے تختـ دورش پخشـ بودنـ ...
فـردآ ے امتحـآنـ دآشتـ ! ے امتحـآنـ مهـم!!
امـآ حتے موفق بـ خوندنـ یکـ کلمہ هم نشدهـ بود:/
فکرش ناخواستہ سمتـ پسرے کـ امـروز صبحـ تو حیـآط دانشگآهـ دیـده بود منحرفـ میشد...
عجیبـ شبیہ اونـ بود!!
اونـ چشمآیـ باریکـو نگآه نـآفذشـ ...قـد بلنـد و هیکلـ چهآرشونش...موهـآے پر کلـآغیش ڪ ب شدتـ با اونـ پوستـ سفیـد و درخشـآنـ در تضـآد بودنـ ؛ همہ چیـزش پسرو یآد اونـ مینداختـ !
یآد چهـآر سآلـ پیش...
نہ...!! اینطوریـ نمیشد! اینجـورے با اینـ فکـر درگیـر و افکـآر پریشونـ یکـ کلمہ هم نمیتونستـ درس بخونہ ، ترجیح دآد بره بیـرونـ و قـدم بزنہ...شآید اینجورے کمے آروم میشـد!!
خوشبختآنہ هـوا بآرونے بود!
قـدم زدنـ زیـر بآرونـ تنـهآ چیـزے بود کـ اینـ روزآ واقعـآ آرومش میکـرد!
هنسفیریشو گذاشـ تو گوشش و آهنگے رو پلے کرد ، آهنگے ڪ چـهآر سآلـ پیش بآ اون گوش میدآدنـد ...
شروعـ کرد بـ زمزمہ همرآهـ آهنگـ و غرق شد تو خـآطرآتـ اونـ دورآنـ ...تو همونـ دورآنـ کوتآه امـآ پرشور زندگیـش!!
اگہ ازش میپرسیـدنـ بهترین دورآنـ زندگیش چـ دورآنے بودهـ ...بدونـ تردیـد بـ چهآر سآلـ پیش اشآرهـ میکــرد!!
بـ زمـآنے ڪ بلافآصلـہ بعد از مدرسہ بـ تپہ بزرگ نزدیکـ سآحلـ میرفتنـد و خـآطرآتـ کل روزو با شور و هیجـآنـ براے هم تعریفـ میکردنـد...بـ زمـآنے ڪ روے اون تپہ کنـآر درختـ ، هم آغوش هم دراز میکشیـدنـد و بآهم آهنگ گوش میـدآدنـد و اونـ ب عـآدت همیشگیش آهنگـ رو زمزمہ میکــرد و پسر غرقـ میشد در صدآے گـرمو دلنشینـ اونـ!!
تآ وقتے زمزمہ هـآے اونـ بود ، آهنگـ هآ دیگـر ب چشمش نمیـآمدند!❤
یـآد زمـآنے افتـآد ڪ حتے نفس کشیدنشآنـ هم از بازدم نفس هـآے یکدیگـر بود...
یآد اونـ بوسہ هاے ناگهآنے...اونـ آغوش هـآی امنو پر مهـر...اونـ آرامش دست نیآفتنے...اونـ تکیہ گآه قدرتمند...:(
بدونـ اینکہ متوجہ شده باشہ ، ناخواستہ بـ همآن مکـآن آمـده بود...همآن تپہ چـهآر سآلـ پیش!
ناخـود آگآه قطرهـ دآغے از چشمانش پآیینـ آمـد و بیـن قطرآتـ سردرگم بآرآنـ گم شد...
کمے بـ تپہ نزدیکتـر شد و پسرے را دیـد...همونـ جآیے نشستہ بود کـ خودش بآ اونـ چهـآر سآلـ پیش مینشستنـد ، نزدیکتـر شد و نیـمرخ جذآبـ پسر را دیـد...
نہ...!!
اینـ امکآنـ نداشتـ...خودش بود...!!
اونـ ...اونـ اینـجـآبود و درستـ مثلـ گذشتہ بـ در ختـ تکیـہ داده بود و بـ فضـآیـ بے کـرآنـ روبروش خیـره شده بود!
اشکهـآیش شدتـ گرفتنـد و بے مـهآبا صورتـ شکلـآتی رنگ پسرکـ را مے پوشاندنـد...
آره...اون برگشتـہ بود...عشقش برگشتـہ بود...زنگیش ، آرامششـ برگشتـہ بود...!!❤ ❤ ❤
لطفـآ بخونین
و نظـر بدینـ 🙏 🙏 😄
خودم نوشتـم بار اولمه!!
سآعتـ ۹ شبو نشونـ میـدآد.
همہ دفتر ڪتآبـاش روے تختـ دورش پخشـ بودنـ ...
فـردآ ے امتحـآنـ دآشتـ ! ے امتحـآنـ مهـم!!
امـآ حتے موفق بـ خوندنـ یکـ کلمہ هم نشدهـ بود:/
فکرش ناخواستہ سمتـ پسرے کـ امـروز صبحـ تو حیـآط دانشگآهـ دیـده بود منحرفـ میشد...
عجیبـ شبیہ اونـ بود!!
اونـ چشمآیـ باریکـو نگآه نـآفذشـ ...قـد بلنـد و هیکلـ چهآرشونش...موهـآے پر کلـآغیش ڪ ب شدتـ با اونـ پوستـ سفیـد و درخشـآنـ در تضـآد بودنـ ؛ همہ چیـزش پسرو یآد اونـ مینداختـ !
یآد چهـآر سآلـ پیش...
نہ...!! اینطوریـ نمیشد! اینجـورے با اینـ فکـر درگیـر و افکـآر پریشونـ یکـ کلمہ هم نمیتونستـ درس بخونہ ، ترجیح دآد بره بیـرونـ و قـدم بزنہ...شآید اینجورے کمے آروم میشـد!!
خوشبختآنہ هـوا بآرونے بود!
قـدم زدنـ زیـر بآرونـ تنـهآ چیـزے بود کـ اینـ روزآ واقعـآ آرومش میکـرد!
هنسفیریشو گذاشـ تو گوشش و آهنگے رو پلے کرد ، آهنگے ڪ چـهآر سآلـ پیش بآ اون گوش میدآدنـد ...
شروعـ کرد بـ زمزمہ همرآهـ آهنگـ و غرق شد تو خـآطرآتـ اونـ دورآنـ ...تو همونـ دورآنـ کوتآه امـآ پرشور زندگیـش!!
اگہ ازش میپرسیـدنـ بهترین دورآنـ زندگیش چـ دورآنے بودهـ ...بدونـ تردیـد بـ چهآر سآلـ پیش اشآرهـ میکــرد!!
بـ زمـآنے ڪ بلافآصلـہ بعد از مدرسہ بـ تپہ بزرگ نزدیکـ سآحلـ میرفتنـد و خـآطرآتـ کل روزو با شور و هیجـآنـ براے هم تعریفـ میکردنـد...بـ زمـآنے ڪ روے اون تپہ کنـآر درختـ ، هم آغوش هم دراز میکشیـدنـد و بآهم آهنگ گوش میـدآدنـد و اونـ ب عـآدت همیشگیش آهنگـ رو زمزمہ میکــرد و پسر غرقـ میشد در صدآے گـرمو دلنشینـ اونـ!!
تآ وقتے زمزمہ هـآے اونـ بود ، آهنگـ هآ دیگـر ب چشمش نمیـآمدند!❤
یـآد زمـآنے افتـآد ڪ حتے نفس کشیدنشآنـ هم از بازدم نفس هـآے یکدیگـر بود...
یآد اونـ بوسہ هاے ناگهآنے...اونـ آغوش هـآی امنو پر مهـر...اونـ آرامش دست نیآفتنے...اونـ تکیہ گآه قدرتمند...:(
بدونـ اینکہ متوجہ شده باشہ ، ناخواستہ بـ همآن مکـآن آمـده بود...همآن تپہ چـهآر سآلـ پیش!
ناخـود آگآه قطرهـ دآغے از چشمانش پآیینـ آمـد و بیـن قطرآتـ سردرگم بآرآنـ گم شد...
کمے بـ تپہ نزدیکتـر شد و پسرے را دیـد...همونـ جآیے نشستہ بود کـ خودش بآ اونـ چهـآر سآلـ پیش مینشستنـد ، نزدیکتـر شد و نیـمرخ جذآبـ پسر را دیـد...
نہ...!!
اینـ امکآنـ نداشتـ...خودش بود...!!
اونـ ...اونـ اینـجـآبود و درستـ مثلـ گذشتہ بـ در ختـ تکیـہ داده بود و بـ فضـآیـ بے کـرآنـ روبروش خیـره شده بود!
اشکهـآیش شدتـ گرفتنـد و بے مـهآبا صورتـ شکلـآتی رنگ پسرکـ را مے پوشاندنـد...
آره...اون برگشتـہ بود...عشقش برگشتـہ بود...زنگیش ، آرامششـ برگشتـہ بود...!!❤ ❤ ❤
۲.۱k
۲۴ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.