پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور بکنیم من

#پیرمرد به زنش گفت :بیا یادی از گذشته های دور بکنیم ، من میرم تو #کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای #عاشقونه بزنیم..!
#پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و #گریه میکنه ،ازش پرسید :
چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
#بابام نذاشت بیام...
دیدگاه ها (۳)

.هوای'' #پسرکوچولوهای_ریش_دار ''زندگیمان را داشته باشیمآنها ...

#هوایی شده ام! دلم دوباره #سیب می خواهد...پدرم راست می گفت؛م...

خدا ڪند همہ ے #عشـــق ها بہ هم برســندمن و ٺو نیز در این لا ...

تو آرزوی قنوت #نمـــــــــــــــــــاز من شده ای😍 😍 ☺ ️☺ ️#ا...

تک پارتی تهیونگ:))))

Step brother p2

عشق مافیا پارت*¹*

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط