پیرمرد به زنش گفت :بیا یادی از گذشته های دور بکنیم ، من م
#پیرمرد به زنش گفت :بیا یادی از گذشته های دور بکنیم ، من میرم تو #کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای #عاشقونه بزنیم..!
#پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و #گریه میکنه ،ازش پرسید :
چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
#بابام نذاشت بیام...
#پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و #گریه میکنه ،ازش پرسید :
چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
#بابام نذاشت بیام...
۴.۳k
۱۹ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.