Part¹³
توی بغل جونگ کوک دراز کشیده و داشت فیلم نگاه میکرد.
جونگ کوک،نگاهی به صورت تهیونگ انداخت. نور تلویزیون روی صورتش افتاده بود؛و تهیونگ رو از هر لحظه ی دیگه زیبا تر میکرد.
توی همین حال که داشت به تهیونگ نگاه میکرد، فکری به ذهنش رسید.
_تهیونگا؟
تهیونگ سرش رو بلند کرد و به جونگکوک نگاهی انداخت.
_بله؟
_میگم مگه نمیگی پدر و مادرت اذیتت میکنن؟
بلند شد و روی کاناپه نشست.
_چرا؟چطور؟
_تهیونگ،بیا بریم.
_بریم کجا؟
_بریم هرچا که اینجا نباشه .از سئول بریم،کلا از این کشور بریم؛ بریم کانادا؟
شوکه سمت جونگکوک برگشت:
_چی؟کانادا؟هیونگ میدونی چی میگی؟
جونگکوک با لبخند به تهیونگ نزدیک شد و دستش رو گرفت.
_مگه نمیگی اذیتت میکنن؟خب بیا بریم دیگه، من از همین امروز میوفتم دنبال کاراش،باشه؟
با چشم های درشت به جونگ کوک نگاه کرد:
_با...باشه.
جونگ کوک با خوشحالی از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت.
و تهیونگ هم به مبل تکیه داد و آروم زمزمه کرد:
_آخه ما که هنوز کامل هم رو نمیشناسیم، چطوری میتونه بهم اعتماد کنه و باهام انقدر صمیمی شه؟ انگار منو چند ساله میشناسه.
شونه ای بالا انداخت و دستش رو به سمت کنترل برد تا کانال رو عوض کنه.
__
توی اتاقش نشسته بود، و به عکس تهیونگ زل زده بود.
بعد از چند دقیقه هوفی کشید؛و از جاش بلند شد تا به اتاق پدرش بره.
بعد از لحظه ای کوتاه جلوی در اتاق پدر ایستاده بود.
دستش رو بلند کرد و اول در زد؛ و بعد دستش رو به سمت دستگیره برد.
پدرش درحال حرف زدن با تلفن بود.
نیمنگاهی به یونگده انداخت،و تلفنش رو قطع کرد.
لبخندش که موقع حرف زدن ایجاد شده بود؛رو خورد.
_کاری داشتی؟
یونگده در رو پشت سرش بست و نزدیک پدرش شد.
_درباره ی همون پسرست.
_همونی که قراره باهاش ازدواج کنی؟
سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_اوه لابد میخوای بگی نمیخوای؟
_نه پدر،مسئله این نیست.
جونگمین از روی صندلی بلند شد.
_پس چی؟سریع تر بگو کار دارم.
_اون یه نفر توی زندگیشه.
چشمهاش رو ریز کرد و به پسرش نگاه کرد.
_چی؟
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.