✧. •✦" فرشته ی تاریکیــ✦
✧. •✦" فرشته ی تاریکیــ✦
پارت ۴: تفنگ در برابر دندان؟!
(ساعت ۷:۳۲ دقیقه صبح)
(کلارک ❤️🩹🫂)(توی ادامه داستان باهاش آشنا میشین)
داشتیم جنازه هارو مشاهده میکردم،...
گفتم:(این نمیتونه.... کار یه حیوونی مثل خرس باشه..!)
پلیس گفت:(پس کار چی میتونه باشه؟؟؟)
نشستم و به گردن گاز گرفته اون مرد زل زدم
گفتم:(چون که هیچ خونی داخل بدنشون نمونده... و با این حال خون خیلی کمی هم روی زمین ریخته!)
پلیس:(اینو بدون! اگه منظورت خوناشام هاعه، اونا وجود ندارن!)
یک چشمم از عصبانیت نقره ای شد و داد کشیدم:(اکه خوناشام نیس!.... پس کار کیه؟؟؟؟!)
پلیس ساکت موند
گفتم:(اینجوری نمیشه.... باید برم پیش جیمز، تو همین جا حواست به جنازه ها باشه.)
پلیس:(چ.... چ... چ... چشم... قربان.)
سوار ماشین شدم و رفتم
(پلیس🔎🔪)
آروم نشستم کنار جنازه ها... آهی کشیدم
از توی جنگل کنار جاده صدا اومد
تفنگمو سریع برداشتم و نزدیک شدم به اون صدا
وارد جنگل شدم
همه جا.... سیاه بود
هیچی نمیدیدم
صدای خش خش برگ از روبه روم اومد... تفنگ رو گرفتم روبه صدا
یه دفعه..... یکی منو گرفت
و گردنمو......... گاز..... گرفت
طرفو با دستام گرفتم
سعی کردم بهش شلیک کنم
ولی به آسمون شلیک کردم
آروم رفت عقب
چشای قرمزش.... تو اون تاریکی... برق میزد
و نفس هاش اون قدر بلند و تند شده بود که میتونستم بشنوم
با صدای بغض دار گفت:(ت.... ت.... ت.. تفنگ...؟)
اون... میتونست حرف بزنه!
گفتم:(تو اونارو کشتی؟)
+کیارو
_همونایی که.....
چشاش خیلی نورانی شد
اون.... همون بود.... اون گردن اونو گاز گرفته بود... و الانم گردن منو گاز گرفت
سریع بهش شلیک کردم
با اینکه هیچی نمیدیدم... ولی احساس کردم به پهلوش یا شونه ـش خورد
دیگه هیچی یادم نمیومد.... اون... منو... کشت...!
(کلارک❤️🩹🫂)
زنگ زدم به جیمز... اون یه جن گیر بود و..... میتونست بفهمه شیطان کجاس
جواب داد
جیمز:(سلام.... حتما به خاطر اون دوتا که تو جاده به طرز عجیبی کشته شدن بهم زنگ زدی نیازی به توضیح نیس!)
گفتم:(عااااااا....... بــــــاشـــــه....)
ادامهـ دارد....
#سونیک#شدو#رمان#داستان#کمیک#اوسی
پارت ۴: تفنگ در برابر دندان؟!
(ساعت ۷:۳۲ دقیقه صبح)
(کلارک ❤️🩹🫂)(توی ادامه داستان باهاش آشنا میشین)
داشتیم جنازه هارو مشاهده میکردم،...
گفتم:(این نمیتونه.... کار یه حیوونی مثل خرس باشه..!)
پلیس گفت:(پس کار چی میتونه باشه؟؟؟)
نشستم و به گردن گاز گرفته اون مرد زل زدم
گفتم:(چون که هیچ خونی داخل بدنشون نمونده... و با این حال خون خیلی کمی هم روی زمین ریخته!)
پلیس:(اینو بدون! اگه منظورت خوناشام هاعه، اونا وجود ندارن!)
یک چشمم از عصبانیت نقره ای شد و داد کشیدم:(اکه خوناشام نیس!.... پس کار کیه؟؟؟؟!)
پلیس ساکت موند
گفتم:(اینجوری نمیشه.... باید برم پیش جیمز، تو همین جا حواست به جنازه ها باشه.)
پلیس:(چ.... چ... چ... چشم... قربان.)
سوار ماشین شدم و رفتم
(پلیس🔎🔪)
آروم نشستم کنار جنازه ها... آهی کشیدم
از توی جنگل کنار جاده صدا اومد
تفنگمو سریع برداشتم و نزدیک شدم به اون صدا
وارد جنگل شدم
همه جا.... سیاه بود
هیچی نمیدیدم
صدای خش خش برگ از روبه روم اومد... تفنگ رو گرفتم روبه صدا
یه دفعه..... یکی منو گرفت
و گردنمو......... گاز..... گرفت
طرفو با دستام گرفتم
سعی کردم بهش شلیک کنم
ولی به آسمون شلیک کردم
آروم رفت عقب
چشای قرمزش.... تو اون تاریکی... برق میزد
و نفس هاش اون قدر بلند و تند شده بود که میتونستم بشنوم
با صدای بغض دار گفت:(ت.... ت.... ت.. تفنگ...؟)
اون... میتونست حرف بزنه!
گفتم:(تو اونارو کشتی؟)
+کیارو
_همونایی که.....
چشاش خیلی نورانی شد
اون.... همون بود.... اون گردن اونو گاز گرفته بود... و الانم گردن منو گاز گرفت
سریع بهش شلیک کردم
با اینکه هیچی نمیدیدم... ولی احساس کردم به پهلوش یا شونه ـش خورد
دیگه هیچی یادم نمیومد.... اون... منو... کشت...!
(کلارک❤️🩹🫂)
زنگ زدم به جیمز... اون یه جن گیر بود و..... میتونست بفهمه شیطان کجاس
جواب داد
جیمز:(سلام.... حتما به خاطر اون دوتا که تو جاده به طرز عجیبی کشته شدن بهم زنگ زدی نیازی به توضیح نیس!)
گفتم:(عااااااا....... بــــــاشـــــه....)
ادامهـ دارد....
#سونیک#شدو#رمان#داستان#کمیک#اوسی
۳.۹k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.