یکیشان با آفتابه آب می ریخت آن یکی سرش را می شست

یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست.

– بهت میگم کم کم بریز .. !
– خیله خب ، حالا چرا این قدر میگی؟
- می ترسم آب آفتابه تموم بشه .. !
– خب بشه میرم یه آفتابه دیگه آب میارم .. ! ‌

رفته بود برایش آب بیاورد که من بهش گفتم :
" خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر شما رو بشورن .. ! "

گفت :
" چی میگی .. ؟ حالت خوبه .. ؟ "

گفتم :
" مگه نشناختیش .. ؟ "
گفت : " نه .. "

گفتم : " باکری بود .. فرمانده لشکرت .. "


هدیه به روح پاک شهید مهدی باکری و جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان ' عج &#x27#صلوات + و عجل فرجهم
دیدگاه ها (۴)

پایی که #ایستاد تا ما از پانیوفتیم #دمش گرم تا آخرش ایستاد.....

زائران اربعینیادمان باشد که ستون به ستون را مدیون قطره قطره ...

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۹

عشق رمانتیک من❤😎پارت ۱۱ویو جونکوکخیلی اعصابم به هم ریخته بود...

وانشات گوجو//پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط