قصه از اونجایی شروع شد

قصه از اونجایی شروع شد
که وقتی قلبمون شکست ، لب‌هامونو با سکوت دوختیم که مبادا آدم‌هارو از دست بدیم...
اما همین جای دنیا زندگی پرپر شد!
دیگه هیچ آیینه‌ای آدمشو نشناخت.
آدم‌هارو آروم آروم عادت دادیم به زخمی کردنمون و گفتیم می‌گذره، بزرگ می‌شیم یادمون میره..
نمیدونم کجا می‌فهمیم اینو که زمان زخم‌هامونو عمیق میکنه اما پاک نه.
نمیدونم چرا همه‌ آدم‌هامون وقتی خودشون دلشون لک زده برای حال خوب و خوشی‌های یواشکی انقدر دست به زخم زدنشون معرکه‌ست!
داشتم برای آینه می‌گفتم که ما با هرکی خوب بودیم رفیق،
تهش دوست داشتن‌مون واسش زهر شد،
کم کم دست‌هاش سرد شد، نگاهش یخ شد، حرف‌هاش بوی مرگ گرفت، رفتن واسش راحت شد..
جوری عادت کرد به نبودن که انگار از اول نبوده!
چجوری ما نتونستیم بلد بشیم این سرد شدنو؟
از کدوم طرفِ زمین گرم میشن‌؟
ما هم بریم همون طرف قلب‌مون که یک عمره قندیل بسته از رفتنِ آدما‌رو گرم کنیم!
پاشو رفیق! پاشو بریم
اینجا آدم‌هاش وقتی بفهمن داری به نگاهشون دست و دلتو می‌بندی،
آروم آروم پا پس میکشن!
ای‌کاش همون وقت‌ها که قلب‌مون شکست، لب‌هامونو نمی‌دوختیم!
درد داشت از دست دادنشون اون موقع ، میدونم
اما درد این رفتن کجا و اون رفتن کجا..
دیدگاه ها (۱)

بباف،یکی زیر یڪے روموهایے را ڪه زیرروڪردنددنیارا،برای یافتن ...

همه ی آدمهایی که ترکتان کرده اند ،یک روز برمیگردند!از الان خ...

عشق در مشروب 🍷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط