مدتی هست که دیوانه شدم میدانی

مدتی هست که دیوانه شدم میدانی؟
تو بگو شعرِ پر از غصه و غم میخوانی؟

حرف از عشق زیاد است دراین شهر عجیب
نه مثال من و این قصه ی سرگردانی

هرکسی سمت شما راه و مسیرش افتاد
سخت آواره شد و عاقبتش ویرانی

یاد آن لحظه یِ شیرین پرازنور بخیر
دیدن چشم تو آن نیمه شبِ بارانی

بعد از آن لحظه دگر مَرد شده کودک دل
چون که درگیر تو بوده, به همین آسانی

کاش پیدا بشود راهِ فراری از تو
تو که در هر قدمی پشت سرم پنهانی...
دیدگاه ها (۱)

یبین من ضحکته العاش وحدانی...:)

تو طاعت حَق کنی به امید بهشت رو رو ، تو نه عاشقی، که مزدوری ...

و حواست غرق رویای که بود که امروز دوستتدارم هایت ریخت زمین ....

آنه بیا وکت یسطرنی هذا وذاک؟!گبل ویه الهوا من یطگنی أتعارک!!...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط