آقایی میگفت داشتم پیاده میرفتم کربلا
آقایی میگفت داشتم پیاده میرفتم کربلا
درراه نجف به کربلا هی خسته میشدم مینشستم
دیدم یک اقایی دنبالم میاد هرجا میشینم بالاسرم وامیسه
چندبارتکرارشدگفتم..برادرکاری داری چیزی میخوای.گفت....گفت من خیلی بی بضاعتم
یعنی پول چندشیشه آب هم ندارم برا زائرا تهیه کنم...
گفتم یااباعبدالله میتونم سایه بون افتاب زائراباشم..اگه مزاحم نیستم بزا سایه بونت باشم ..
بوسیدمش گفتم بمیرم ظهرعاشورا نبودی
سایه تن بی سرآقامون بشی.....
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
درراه نجف به کربلا هی خسته میشدم مینشستم
دیدم یک اقایی دنبالم میاد هرجا میشینم بالاسرم وامیسه
چندبارتکرارشدگفتم..برادرکاری داری چیزی میخوای.گفت....گفت من خیلی بی بضاعتم
یعنی پول چندشیشه آب هم ندارم برا زائرا تهیه کنم...
گفتم یااباعبدالله میتونم سایه بون افتاب زائراباشم..اگه مزاحم نیستم بزا سایه بونت باشم ..
بوسیدمش گفتم بمیرم ظهرعاشورا نبودی
سایه تن بی سرآقامون بشی.....
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
۲۵۰
۰۹ آذر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.