رمان یادت باشد ۴۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_چهل_و_یک
و زیر لب دعا میکرد.طرهای از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود، بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین، گل را چیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید: عروس خانم، وکیلم؟ به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله، به آرامی گفتم: با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها.
بله را که دادم، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد. شبیه آدمی بودم که از یک بلندی، پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم.
بعد از عقد حمید از بابام اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت. حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم، ماند برای روز عروسی. عکس گرفتن هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمینشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم. در تمام عکس ها من و حمید ثابت هستیم. تنها چیزی که عوض میشود، ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند. یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهرهای حمید.
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم، چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود. من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم! فهمیدم وقتی رفته شناسنامهاش را بیاورد، موتور یکی از دوستانش خراب شده بود. حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود!
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
و زیر لب دعا میکرد.طرهای از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود، بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین، گل را چیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید: عروس خانم، وکیلم؟ به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله، به آرامی گفتم: با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها.
بله را که دادم، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد. شبیه آدمی بودم که از یک بلندی، پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم.
بعد از عقد حمید از بابام اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت. حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم، ماند برای روز عروسی. عکس گرفتن هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمینشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم. در تمام عکس ها من و حمید ثابت هستیم. تنها چیزی که عوض میشود، ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند. یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهرهای حمید.
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم، چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود. من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم! فهمیدم وقتی رفته شناسنامهاش را بیاورد، موتور یکی از دوستانش خراب شده بود. حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود!
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
۸.۸k
۱۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.