اون قدیما که مدرسه میرفتیم
اون قدیما که مدرسه میرفتیم
یه همکلاسی آدم فروشی داشتم که به هر قیمتی شده دوست و آشنا و همه رو از دم میفروخت، یادمه سه بار هم خود منو فروخت؛ اولیش رو به معلمم، سر تقلبم توی درس مزخرف تاریخ، که منجر به پاره شدن برگه امتحانیم جلو چشم همه شد؛
دومیش رو به معاون مدرسه مون، سر آستین کوتاه پوشیدنم زیر ژاکت- که خدایش هم فقط سر کلاس، ژاکت رو از تنم در آورده بودم-در جریان هستی که اون موقع ها رسم بود کلا به هر دلیلی ، توی مدرسه نباید کسی لباس آستین کوتاه میپوشید!
سومیش رو هم به مدیر مدرسه مون سر دعوایی که باهاش کرده بودم اونم بیرون مدرسه، فروخت.
خلاصه اینکه، طوری اون بچه تخس رفته بود رو اعصابم و زخمی بودم ازش، که دوست داشتم هرطور شده یه اسلحه جور کنم و مغز اون عوضی رو بپاشم به دیوار کلاس مدرسه مون که درس عبرتی باشه واسه آدم فروشای دیگه.
یه شب پدرم که این همه خشم و نفرت من نسبت به اون عوضی رو دید، تصمیم گرفت منو پیش یه روانشناسی ببره که به خیال خودش وقتی بزرگ شدم یه آدم عصبی واسه جامعه بار نیام و همه خشم و نفرتم توی بچگیم سرکوب شه.
یادمه بعد چند هفته که تحت نظر یه روانشناس بودم، یه بار موقع برگشتن به خونه توی ماشین، پدرم ازم پرسید:
"پسرم الان خوبی؟ اوضاعت روبه راهه؟!" گفتم:" خدارو شکر اوضاعم خوبه، دیگه هیچ حسی به اون همکلاسی عوضیم ندارم!"
با خنده گفت:"یعنی الان دیگه دنبال یه هفت تیر نیستی؟"
+گفتم: "چرا! ولی الان اگه یکی یه هفت تیر بهم بدی، هر هفت تا تیرش رو هوایی در میکنم و بعدش انقدر با دسته و قنداش به سر و صورت اون عوضیه میزنم که همونجا جلو چشمام جون بده، حتی یه گلوله هم حرومش نمیکنم".
توی این مدت یاد گرفتم یه گلوله هم واسه آدمای عوضی زندگیم، حروم نکنم.
یه همکلاسی آدم فروشی داشتم که به هر قیمتی شده دوست و آشنا و همه رو از دم میفروخت، یادمه سه بار هم خود منو فروخت؛ اولیش رو به معلمم، سر تقلبم توی درس مزخرف تاریخ، که منجر به پاره شدن برگه امتحانیم جلو چشم همه شد؛
دومیش رو به معاون مدرسه مون، سر آستین کوتاه پوشیدنم زیر ژاکت- که خدایش هم فقط سر کلاس، ژاکت رو از تنم در آورده بودم-در جریان هستی که اون موقع ها رسم بود کلا به هر دلیلی ، توی مدرسه نباید کسی لباس آستین کوتاه میپوشید!
سومیش رو هم به مدیر مدرسه مون سر دعوایی که باهاش کرده بودم اونم بیرون مدرسه، فروخت.
خلاصه اینکه، طوری اون بچه تخس رفته بود رو اعصابم و زخمی بودم ازش، که دوست داشتم هرطور شده یه اسلحه جور کنم و مغز اون عوضی رو بپاشم به دیوار کلاس مدرسه مون که درس عبرتی باشه واسه آدم فروشای دیگه.
یه شب پدرم که این همه خشم و نفرت من نسبت به اون عوضی رو دید، تصمیم گرفت منو پیش یه روانشناسی ببره که به خیال خودش وقتی بزرگ شدم یه آدم عصبی واسه جامعه بار نیام و همه خشم و نفرتم توی بچگیم سرکوب شه.
یادمه بعد چند هفته که تحت نظر یه روانشناس بودم، یه بار موقع برگشتن به خونه توی ماشین، پدرم ازم پرسید:
"پسرم الان خوبی؟ اوضاعت روبه راهه؟!" گفتم:" خدارو شکر اوضاعم خوبه، دیگه هیچ حسی به اون همکلاسی عوضیم ندارم!"
با خنده گفت:"یعنی الان دیگه دنبال یه هفت تیر نیستی؟"
+گفتم: "چرا! ولی الان اگه یکی یه هفت تیر بهم بدی، هر هفت تا تیرش رو هوایی در میکنم و بعدش انقدر با دسته و قنداش به سر و صورت اون عوضیه میزنم که همونجا جلو چشمام جون بده، حتی یه گلوله هم حرومش نمیکنم".
توی این مدت یاد گرفتم یه گلوله هم واسه آدمای عوضی زندگیم، حروم نکنم.
- ۸.۹k
- ۱۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط