خاطراتشهدا

#خاطرات_شهدا


بگذر از من

مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمان‌ها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم(شهید همت) نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده‌ای رد شویم که مین‌گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی‌گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده‌ای؟ بگذر از من!

 

به مجنون گفتم زنده بمان، فرهاد خضری، کتاب سوم، ص54

 
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#خاکیان_خدایی
دیدگاه ها (۲)

#حضرت_عشقکفن پوشم کند, نور وجودتچه مدهوشم کند, روح قنوتترکوع...

#تصویر_روز | نگاهم کن دلم یک خلوت جانانه می‌خواهدکبوتر وار آ...

با دست بستهبه قصد کشتندرون اب انداختنسخت استچشم انتظاری مادر...

نیست یک ساعت قرار این جان بی‌آرام رایا رب آن آرام جان بی‌قرا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط