مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست

هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست


به زلیخا بنویسید نیاید بازار

این سفر، یوسف این قافله کنعانی نیست


حال این ماهیِ افتاده به این برکه خشک

حال حبسیه‌نویسی است که زندانی نیست


چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش

بشنوید از من بی‌چشم که کرمانی نیست


با لبی تشنه و بی‌بسمل و چاقوئی کند

ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست


عشق رازی‌ست به اندازه‌ی آغوش خدا

عشق آن گونه که می‌دانم و می‌دانی نیست
دیدگاه ها (۳)

این چیست که چون دلهره افتاده به جانمحال همه خوب است، من اما ...

روزگار غریبی است ...نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمک...

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !!!ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺩﻋﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻋﻄﺎﯾﻢ ﮐﻦ ...ﺗﻮ ﺍﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﻋﺎﻟﻢ؛ﺍﺯ ...

مثل عادت نیستی تا ساده انکارت کنمتو نفس های منی باید که تکرا...

شد خزان گلشن آشنایی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط