«ا.ت ویو»
«ا.ت ویو»
های من کیم ا.ت هستم و ¹⁸ سالمه امروز روز اول مدرسم بود.(ا.ت کلاس دوازدهمه)
چون خونمون رو عوض کرده بودیم پس انتقالی گرفته بودم.
این مدرسه از مدرسه قبلیم بزرگتر بود و خیلی بهتر
صبح زود بیدار شده بودم و صبحونه ام رو خوردم رفتم تو اتاقم و فرم مدرسه ام رو پوشیدم و رفتم کفشم رو پوشیدم و از مامانم خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون
از خونه تا مدرسه راهی نبود پس پیاده میرم.
....
بالاخره رسیدم
جلوش متوقف شدم و یه نفس عمیق کشیدم و وارد شدم
وقتی رفتم نگاهای سنگین همه رو خودم حس میکردم ولی بدون توجه به بقیه رفتم سمت دفتر معاونین
+انیو من کیم ا.ت هستم
&شما همون دانش اموزیه که انتقالی گرفته☺️
+بله خودم هستم
&با من بیاین تا کلاستون رو نشون بدم
+بله(یه تعظیم کوچیک)
زنگ خورده بود و همه رفته بودن داخل کلاس
منم دنبال ناظم رفتم به کلاس و ناظم لب زد
&ایشون همکلاسیه جدید شما هستن لطفا خودتون رو معرفی کنید(رو به ا.ت)
+سلام من کیم ا.ت هستم امیدوارم همکلاسی خوبی براتون باشم
ناظم رف و معلم گف
~خانوم ا.ت میتونید کنار اقای مین یونگی بشینید (اشاره به یونگی)
+بله
به قیافه پسره میومد از قلدارای مدرسه باشه
_بیا بشین به چی نگا میکنی=/
+بله
یکم خجالت کشیدم
_منم مین یونگی هستم و از اشنایت خوشبختم کوچولو
بعداز حرفش یه نیشخند کوتاه زد
با این حرفش یکم ازش ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و ب درس گوش دادم
......
«یونگی ویو»
این دختر جدیده خیلی کیوت و خوشگل بود از اول که اومد تو کلاس میخاستم پیشم بشینه
و وقتی معلم گف پیش من بشینه خیلی خوشحال شدم ولی به رو نیوردم
زنگ خورد تا میخاستم به ا.ت بگم که بیاد باهم بریم یونا اومد بهش گف که
میای باهم دوس بشیم
و ا. ت هم باهاش رف بیرون و یه چشم قره ای به یونا رفتم
اونا داشتن میرفتن
که یدفعه...
#وقتی_برادر_ناتنیت_بود_
•ادامه دارد•
های من کیم ا.ت هستم و ¹⁸ سالمه امروز روز اول مدرسم بود.(ا.ت کلاس دوازدهمه)
چون خونمون رو عوض کرده بودیم پس انتقالی گرفته بودم.
این مدرسه از مدرسه قبلیم بزرگتر بود و خیلی بهتر
صبح زود بیدار شده بودم و صبحونه ام رو خوردم رفتم تو اتاقم و فرم مدرسه ام رو پوشیدم و رفتم کفشم رو پوشیدم و از مامانم خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون
از خونه تا مدرسه راهی نبود پس پیاده میرم.
....
بالاخره رسیدم
جلوش متوقف شدم و یه نفس عمیق کشیدم و وارد شدم
وقتی رفتم نگاهای سنگین همه رو خودم حس میکردم ولی بدون توجه به بقیه رفتم سمت دفتر معاونین
+انیو من کیم ا.ت هستم
&شما همون دانش اموزیه که انتقالی گرفته☺️
+بله خودم هستم
&با من بیاین تا کلاستون رو نشون بدم
+بله(یه تعظیم کوچیک)
زنگ خورده بود و همه رفته بودن داخل کلاس
منم دنبال ناظم رفتم به کلاس و ناظم لب زد
&ایشون همکلاسیه جدید شما هستن لطفا خودتون رو معرفی کنید(رو به ا.ت)
+سلام من کیم ا.ت هستم امیدوارم همکلاسی خوبی براتون باشم
ناظم رف و معلم گف
~خانوم ا.ت میتونید کنار اقای مین یونگی بشینید (اشاره به یونگی)
+بله
به قیافه پسره میومد از قلدارای مدرسه باشه
_بیا بشین به چی نگا میکنی=/
+بله
یکم خجالت کشیدم
_منم مین یونگی هستم و از اشنایت خوشبختم کوچولو
بعداز حرفش یه نیشخند کوتاه زد
با این حرفش یکم ازش ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و ب درس گوش دادم
......
«یونگی ویو»
این دختر جدیده خیلی کیوت و خوشگل بود از اول که اومد تو کلاس میخاستم پیشم بشینه
و وقتی معلم گف پیش من بشینه خیلی خوشحال شدم ولی به رو نیوردم
زنگ خورد تا میخاستم به ا.ت بگم که بیاد باهم بریم یونا اومد بهش گف که
میای باهم دوس بشیم
و ا. ت هم باهاش رف بیرون و یه چشم قره ای به یونا رفتم
اونا داشتن میرفتن
که یدفعه...
#وقتی_برادر_ناتنیت_بود_
•ادامه دارد•
۵.۵k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.