داستانک؛ 📜شب تقدیر

مادر با عجله لباس‌های مشکی‌اش را پوشید. مقابل سیما ایستاد. به دفتر و کتاب‌های پهن شده جلو او خیره شد. با التماس گفت: امشب شب قدره. همه تقدیرا امشب رقم می خوره. معلوم نیس سال دیگه زنده باشیم یا نه. معلوم نیس بتونیم تو همچین شبی دستای خالیمون رو دوباره به سمت آسمون بالا ببریم.

سیما لبش را گزید: اینا چه حرفاییه می‌زنی مامان؟ هزار ساله باشی. اصلاً خودم پیشمرگت بشم.

مادر اخم‌هایش را درهم برد: لازم نکرده پیشمرگم بشی. این کتاب، دفترات رو کنار بذار و دنبالم بیا. درس همیشه هست، ولی این شبا سالی یه بار بیشتر سراغمون نمیاد. بلند شو گلم.

سیما خودکارش را بین موهای بلندش فرو برد. پیچی به خودکار داد و پرسید: حالا کجا می‌خوای بری؟

مادر چادرش را روی سر انداخت و جواب داد: خونه نرگس خانوم، همه خانومای محل اونجا جمع شدن. از منم خواستن برم براشون دعای جوشن بخونم.

سیما خودکار را از بین موهایش بیرون کشید. موهایش بین خودکار گیر کرد و کشیده شد. جیغش به هوا رفت. با تندی گفت: من اونجا عمراً بیام. آدمای افاده‌ای. جز مسخره کردن بقیه کار دیگه‌ای ندارن.

مادر سرش را پایین انداخت. به طرف در اتاق رفت. با کورسوی امیدی به سمت سیما برگشت. پرسید: کی رو مسخره کردن؟

- من رو.

- مگه چی گفتن؟

سیما کتاب و دفترش را جمع کرد. ابروهای گره شده‌اش را تاب داد: مگه باید چیزی بگن؟ خب من نمیتونم یه جا آروم بشینم. به کتاب دعا خیره بشم و خوابم نبره. هنوز یادم نرفته پارسال یهو چشمام رو هم رفت و سرم افتاد. تا سرم رو بلند کردم. پرستو خانوم و ملیحه خانوم سراشون رو بهم چسبونده بودن، به من اشاره کردن و ریز می‌خندیدن.

مادر، دستش را از روی دستگیره در برداشت. ملتمسانه گفت: اگه خوابت گرفت برو تو اتاقشون بخواب. قبلش با نرگس خانوم هماهنگ می‌کنم. حالا میای؟

سیما به صورت چروکیده و رنج کشیده مادر خیره شد. نتوانست نه بگوید. سراغ لباس‌های مشکی‌اش رفت. همراه مادر برای احیای شب قدر راهی شد. آن شب، خواب سراغ چشمانش را نگرفت.

#داستانک
#به_انتخاب_تو
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صدف

🆔 @tanha_rahe_narafte
دیدگاه ها (۱)

🌙🌙🌙💫شب قدر است و ما یکسال منتظر همچین شبی هستیم.💫شب عفو و طل...

🌼عجب مهمانی باشکوهی

✨روزه گرفتن کودکان

✨روزه گرفتن در آمریکا

black flower(p,223)

دوست دختر اجاره ای

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط