«باور کنید نمیخوام مراسم امشب رو بهم بزنم فقط میخوام به ر
«باور کنید نمیخوام مراسم امشب رو بهم بزنم فقط میخوام به رعنا خانم حق انتخاب بدین تا بین ما یکی رو انتخاب کنه...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و یکم
صبح روز خواستگاری به سراغ عموی رعنا رفتم تو مزرعه مشغول بود...به کنارش رفتم و سلام کردم...جواب سلامم رو خیلی گرم داد...یک لحظه از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم اما دوباره با خودم پیمان بستم که تا تهش پیش برم...به عموی رعنا گفتم:
-راستش من اومدم یک مطلبی رو عرض کنم و برم ولی گفتنش خیلی سخته...
عمویش کمر راست کرد و گفت:
*در خدمتم بفرما...
-راستش از هاشم شنیدم که قراره امشب به خواستگاری بیان،هاشم بچه خوبیه من چند وقته اینجام،تا حالا ازش بدی ندیدم اما میخواستم بگم منم به رعنا خانم علاقه دارم،باور کنید نمیخوام مراسم امشب رو بهم بزنم فقط میخوام به رعنا خانم حق انتخاب بدین تا بین ما یکی رو انتخاب کنه...
از اینکه انقدر تند تند حرف دلم رو زدم نفسم گرفت...یک نفسی تازه کردم و گفتم...اگه رعنا خانم جوابشون به من مثبت باشه من با مادرم و داییم خدمت میرسم ...
عمویش تو فکر رفت...انگار میخواست یک چیزی بگه ولی نمیتونست...دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت:
*پسرم،شما اصلا از خودت هیچی نگفتی ...
حق رو بهش دادم و با شرمندگی شروع کردم خودم رو معرفی کردن...همه هست و نیست زندگیم رو برایش تعریف کردم...در آخر گفتم:
-من هیچی از خودم ندارم ...صفرم ولی قول میدم برای خوشبختی رعنا خانم همه تلاشم رو بکنم...
عموی رعنا لبخندی زد و گفت :
*باشه من با رعنا صحبت میکنم ،اون میخواد یک عمر زندگی کنه نه من ،پس باید خودش تصمیم بگیره...
**************************
رعنا
حرفهای عمو و حمید به درازا کشید...
دل تو دلم نبود،حس و حالم شبیه دختر بچه هایی بود که استرس گرفتن کارنامه رو داشتن...
****************************
عمو به پشت کلبه اومد و گفت:
-رعنا این پسره چه جور پسریه؟
★خودم رو زدم به اون راه و گفتم کدوم پسره؟
*حمید رو میگم...
★بچه بدی نیست تا حالا ازش چیزی ندیدم ...چطور مگه؟
*اینم انگار بهت علاقه داره...خدا بخیر بگذرونه دوتا رفیق تو رو از من خواستگاری کردن...
از حرفی که عمو زد گر گرفتم...یعنی حمید منو خواستگاری کرد؟
ناخواسته از فکر ابراز علاقه یک پسر شهری به یک دختر روستایی لبخندی به روی لبهام اومد...عمو متوجه لبخندم شد و گفت:
*چیه؟انگار از این پسره بدت نمیاد !!!...
سرم رو به زیر انداختم و از جلوی چشمهای عمو فرار کردم ...
***************************
کلبه ام جایی برای مراسم خواستگاری نداشت...پایین پله ها فرش پهن کردیم تا میزبان مهمانها باشیم...هاشم به اتفاق خانواده اش اومدن...اول حرف مزرعه و محصولات بین بزرگترها زده شد ولی
خاله زیور زود حرف رو تو دستش گرفت و رفت سراغ اصل مطلب ...هاشم مرتبا سرخ و سفید میشد...عمو دستی رو شونه هاشم گذاشت و گفت :
*من از چهارده سالگی رعنا رو بزرگ کردم...هم عمو بودم هم پدر...خیلی واسش زحمت کشیدم...من یک تعهد قوی از داماد آیندم میخوام که دلم بهش قرص بشه...تعهدم مال و زمین نیست ...تعهدم یک قول مردونه است ...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh : منبع
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و یکم
صبح روز خواستگاری به سراغ عموی رعنا رفتم تو مزرعه مشغول بود...به کنارش رفتم و سلام کردم...جواب سلامم رو خیلی گرم داد...یک لحظه از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم اما دوباره با خودم پیمان بستم که تا تهش پیش برم...به عموی رعنا گفتم:
-راستش من اومدم یک مطلبی رو عرض کنم و برم ولی گفتنش خیلی سخته...
عمویش کمر راست کرد و گفت:
*در خدمتم بفرما...
-راستش از هاشم شنیدم که قراره امشب به خواستگاری بیان،هاشم بچه خوبیه من چند وقته اینجام،تا حالا ازش بدی ندیدم اما میخواستم بگم منم به رعنا خانم علاقه دارم،باور کنید نمیخوام مراسم امشب رو بهم بزنم فقط میخوام به رعنا خانم حق انتخاب بدین تا بین ما یکی رو انتخاب کنه...
از اینکه انقدر تند تند حرف دلم رو زدم نفسم گرفت...یک نفسی تازه کردم و گفتم...اگه رعنا خانم جوابشون به من مثبت باشه من با مادرم و داییم خدمت میرسم ...
عمویش تو فکر رفت...انگار میخواست یک چیزی بگه ولی نمیتونست...دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت:
*پسرم،شما اصلا از خودت هیچی نگفتی ...
حق رو بهش دادم و با شرمندگی شروع کردم خودم رو معرفی کردن...همه هست و نیست زندگیم رو برایش تعریف کردم...در آخر گفتم:
-من هیچی از خودم ندارم ...صفرم ولی قول میدم برای خوشبختی رعنا خانم همه تلاشم رو بکنم...
عموی رعنا لبخندی زد و گفت :
*باشه من با رعنا صحبت میکنم ،اون میخواد یک عمر زندگی کنه نه من ،پس باید خودش تصمیم بگیره...
**************************
رعنا
حرفهای عمو و حمید به درازا کشید...
دل تو دلم نبود،حس و حالم شبیه دختر بچه هایی بود که استرس گرفتن کارنامه رو داشتن...
****************************
عمو به پشت کلبه اومد و گفت:
-رعنا این پسره چه جور پسریه؟
★خودم رو زدم به اون راه و گفتم کدوم پسره؟
*حمید رو میگم...
★بچه بدی نیست تا حالا ازش چیزی ندیدم ...چطور مگه؟
*اینم انگار بهت علاقه داره...خدا بخیر بگذرونه دوتا رفیق تو رو از من خواستگاری کردن...
از حرفی که عمو زد گر گرفتم...یعنی حمید منو خواستگاری کرد؟
ناخواسته از فکر ابراز علاقه یک پسر شهری به یک دختر روستایی لبخندی به روی لبهام اومد...عمو متوجه لبخندم شد و گفت:
*چیه؟انگار از این پسره بدت نمیاد !!!...
سرم رو به زیر انداختم و از جلوی چشمهای عمو فرار کردم ...
***************************
کلبه ام جایی برای مراسم خواستگاری نداشت...پایین پله ها فرش پهن کردیم تا میزبان مهمانها باشیم...هاشم به اتفاق خانواده اش اومدن...اول حرف مزرعه و محصولات بین بزرگترها زده شد ولی
خاله زیور زود حرف رو تو دستش گرفت و رفت سراغ اصل مطلب ...هاشم مرتبا سرخ و سفید میشد...عمو دستی رو شونه هاشم گذاشت و گفت :
*من از چهارده سالگی رعنا رو بزرگ کردم...هم عمو بودم هم پدر...خیلی واسش زحمت کشیدم...من یک تعهد قوی از داماد آیندم میخوام که دلم بهش قرص بشه...تعهدم مال و زمین نیست ...تعهدم یک قول مردونه است ...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh : منبع
۶.۴k
۰۲ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.