سرگذشت واقعی اما متفاوت
سرگذشت واقعی اما متفاوت
صدای عمه ام بود
_خوبی آتنا
_مرسی عمه از مامان بابام خبر نداری چرا نرسیدن (عمه ام ساکن قزوینه)
_آتنا جون لباساتو بپوش داره عموت میاد دنبالت ک بیاین قزوین
_چرا اخه
_ب حرفم گوش کن عموت تا ده دقیقه دیگ میرسه
سریع حاضر شدم عموم اومد دنبالم با زن عموم بود حس میکردم ی چیزی شده اخه رنگ و روشون پریده بود نکنه واسم پدربزرگ اتفاقی افتاد ذهنم درگیر بود ک عموم شروع کرد به صحبت یه کمی از جاده و... گفت
_آتنا جون نگران نشی ها مامان و بابات ی تصادف جزیی کردن
_چی چیشده چی میگی عمو زدم زیر گریه
_آروم باش چیزی نیس
_اگ چیزی نیس پس چرا لباس مشکی
بغض اجازه نداد ادامه حرفمو بزنم
دلم گواه بدی میداد تا به قزوین رسیدم هزار بار مردم و زنده شدم
من همان شب پدر و مادرمم را از دست دادم توی جاده ماشین زیر تریلی رفته بود
حال بدی داشتم حتی کنکور هم نتونستم شرکت کنم و همونجا توی قزوین ماندم و تصمیم گرفتم کنار پدربزرگم زندگی کنم و طبقه بالا هم عمه و شوهر عمم ک حدودا 40 سال سن دارن ساکن هستن و دو پسر هم بنام عماد و عرفان دارن که آلمان زندگی میکنن
روزای سختی رو میگذروندم بعد مرگ پدر و مادرم و حتی حاضر نشدم به تهران برگردم و عموم کارای فروش خونه انجام داد از لحاظ روحی تحت فشار بودم از دست دادن پدر و مادر اونم همزمان واقعا بزرگترین مصیبته و از اون طرفم به تنها آرزوم ک پزشکی بود نرسیدم و شده بودم ی دختری با روحی مرده ک دائم تو خونمون بودم
ی سال از فوت پدر و مادرم میگذشت اما من همچنان تو خودم بودم و هر از گاهی عمم نصحیتم میکرد ک بسه خون دل خوردن باور کن پدر و مادرت هم راضی نیستن با جلسات مشاوره ای که میرفتم کم کم حال روحیم داشت بهتر میشد و لباس سیاه رو از تنم در اورده بودم #سرگذشت #رمان #داستان
صدای عمه ام بود
_خوبی آتنا
_مرسی عمه از مامان بابام خبر نداری چرا نرسیدن (عمه ام ساکن قزوینه)
_آتنا جون لباساتو بپوش داره عموت میاد دنبالت ک بیاین قزوین
_چرا اخه
_ب حرفم گوش کن عموت تا ده دقیقه دیگ میرسه
سریع حاضر شدم عموم اومد دنبالم با زن عموم بود حس میکردم ی چیزی شده اخه رنگ و روشون پریده بود نکنه واسم پدربزرگ اتفاقی افتاد ذهنم درگیر بود ک عموم شروع کرد به صحبت یه کمی از جاده و... گفت
_آتنا جون نگران نشی ها مامان و بابات ی تصادف جزیی کردن
_چی چیشده چی میگی عمو زدم زیر گریه
_آروم باش چیزی نیس
_اگ چیزی نیس پس چرا لباس مشکی
بغض اجازه نداد ادامه حرفمو بزنم
دلم گواه بدی میداد تا به قزوین رسیدم هزار بار مردم و زنده شدم
من همان شب پدر و مادرمم را از دست دادم توی جاده ماشین زیر تریلی رفته بود
حال بدی داشتم حتی کنکور هم نتونستم شرکت کنم و همونجا توی قزوین ماندم و تصمیم گرفتم کنار پدربزرگم زندگی کنم و طبقه بالا هم عمه و شوهر عمم ک حدودا 40 سال سن دارن ساکن هستن و دو پسر هم بنام عماد و عرفان دارن که آلمان زندگی میکنن
روزای سختی رو میگذروندم بعد مرگ پدر و مادرم و حتی حاضر نشدم به تهران برگردم و عموم کارای فروش خونه انجام داد از لحاظ روحی تحت فشار بودم از دست دادن پدر و مادر اونم همزمان واقعا بزرگترین مصیبته و از اون طرفم به تنها آرزوم ک پزشکی بود نرسیدم و شده بودم ی دختری با روحی مرده ک دائم تو خونمون بودم
ی سال از فوت پدر و مادرم میگذشت اما من همچنان تو خودم بودم و هر از گاهی عمم نصحیتم میکرد ک بسه خون دل خوردن باور کن پدر و مادرت هم راضی نیستن با جلسات مشاوره ای که میرفتم کم کم حال روحیم داشت بهتر میشد و لباس سیاه رو از تنم در اورده بودم #سرگذشت #رمان #داستان
- ۷۵.۷k
- ۱۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط