نشستم روی صندلی چوبی، زل زده ام به خاطراتی که بی محابا هج
نشستم روی صندلی چوبی، زل زده ام به خاطراتی که بی محابا هجوم آورده اند.
بیرون باران می بارد؛
آسمان می غرد؛ من اما غر زدن هایم را هم از یاد برده ام... من خودم را هم از یاد برده ام...
صدای رعد و برق پرتم میکند به انبوه روزهای بی بازگشت...
آرام آرام من هم ابری میشوم. یادم میآید مناجات از سر درماندگی دیشب را:
"خدایا با من این کار را نکن. خواهش می کنم."
باران که می بارد از سر و روی آدم انگار غفلت را میبرد و من به یاد می آورم کودکی ام را. آهسته آهسته قدم برداشتنم را. لحظهای که مادر دستم را رها کرد. من زمین خوردم، اما آدم تا زمین نخورد، قدم برداشتن نمی آموزد. زمان مقابل چشمانم چون قطاری مصور میگذرد؛ حالا من نشسته ام روی دوچرخه. پدر کمکها را باز کرده و می گوید:" پا بزن دختر". به اعتماد دستهای پدر پا میزنم. آرام آرام سرعت میگیرد.
و بعد دست هایی که رهایم می کنند. چند متر جلوتر زمین می خورم، اما آدم تا زمین نخورد، برخاستن نمیآموزد. باران شدید تر می بارد؛ من نیز...
حالا میان باران اشکهایم تصویر لرزانی نمایان می شود:
من ایستاده ام روی قله خدا هم کنار من. خستگی یک عمر بالا رفتن از کوه را در عضلاتم حس میکنم. حالا ایستادهایم کنار هم؛من و خدا.
و من به گمانم مقصد همینجاست. میخواهم بنشینم و پاهایم را رها کنم در میان ابرهای انبوه، اما خدا میگوید:" جلوتر برو"
میگویم:" جلوتر راهی نیست. دره است... من خسته ام.
یک آن به مژه بر هم زدنش پرت می شوم در میان دره... انعکاس صدایش را می شنوم:" به من اعتماد کن. بالهایت را باز کن. پرواز کن. هیچ قله ای به تو پرواز را نخواهد آموخت. به قله که رسیدی باید رها شدن را بیاموزی. هیچ آدمی تا رها نشود پرواز را نمی آموزد."
باران قطع می شود... کم کم نور خورشید از پشت ابرها نمایان می شود و من در میان خاطراتم گمشدهام... #من_نوشت:
خدایا!تو خیلی خوبی... خیلی... اصلا هرچی تو بگی... 😭
#هنر_عکاسی
بیرون باران می بارد؛
آسمان می غرد؛ من اما غر زدن هایم را هم از یاد برده ام... من خودم را هم از یاد برده ام...
صدای رعد و برق پرتم میکند به انبوه روزهای بی بازگشت...
آرام آرام من هم ابری میشوم. یادم میآید مناجات از سر درماندگی دیشب را:
"خدایا با من این کار را نکن. خواهش می کنم."
باران که می بارد از سر و روی آدم انگار غفلت را میبرد و من به یاد می آورم کودکی ام را. آهسته آهسته قدم برداشتنم را. لحظهای که مادر دستم را رها کرد. من زمین خوردم، اما آدم تا زمین نخورد، قدم برداشتن نمی آموزد. زمان مقابل چشمانم چون قطاری مصور میگذرد؛ حالا من نشسته ام روی دوچرخه. پدر کمکها را باز کرده و می گوید:" پا بزن دختر". به اعتماد دستهای پدر پا میزنم. آرام آرام سرعت میگیرد.
و بعد دست هایی که رهایم می کنند. چند متر جلوتر زمین می خورم، اما آدم تا زمین نخورد، برخاستن نمیآموزد. باران شدید تر می بارد؛ من نیز...
حالا میان باران اشکهایم تصویر لرزانی نمایان می شود:
من ایستاده ام روی قله خدا هم کنار من. خستگی یک عمر بالا رفتن از کوه را در عضلاتم حس میکنم. حالا ایستادهایم کنار هم؛من و خدا.
و من به گمانم مقصد همینجاست. میخواهم بنشینم و پاهایم را رها کنم در میان ابرهای انبوه، اما خدا میگوید:" جلوتر برو"
میگویم:" جلوتر راهی نیست. دره است... من خسته ام.
یک آن به مژه بر هم زدنش پرت می شوم در میان دره... انعکاس صدایش را می شنوم:" به من اعتماد کن. بالهایت را باز کن. پرواز کن. هیچ قله ای به تو پرواز را نخواهد آموخت. به قله که رسیدی باید رها شدن را بیاموزی. هیچ آدمی تا رها نشود پرواز را نمی آموزد."
باران قطع می شود... کم کم نور خورشید از پشت ابرها نمایان می شود و من در میان خاطراتم گمشدهام... #من_نوشت:
خدایا!تو خیلی خوبی... خیلی... اصلا هرچی تو بگی... 😭
#هنر_عکاسی
۱۴.۳k
۲۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.