رمان من اشتباه نویسنده ملیکاملازاده پارت سی و هشت
تا شب توی خیابون ها راه می رفتم و نمی دونستم کجا برم یا کجا بمونم. گوشی هم همراهم نبود. نمی دونستم اون ها الان خونه خودمون هستن یا خونه فرزاد. بالاخره به مسجدی رفتم و دعا کردم:
- خداوندا هر چی عذاب بکشم و هرچی #کتک بخورم و طول بکشه راضیم، فقط آخرش رو بخیر بگذرون، من هم مشروب رو ترک می کنم.
نماز مغرب عشام رو خوندم و دو رکت نماز حاجت بعد از مسجد بیرون زدم. تصمیم گرفتم به خونه خودمون برم چون اگه پندار خونه فرزاد باشه دوست نداشتم جلوی دریا باهام برخوردی بکنه که تحقیر بشم. پول تاکسی نداشتم چون با شلوار خونه اومده بودم و به سختی در بین نگاه های متعجب مردم به خونه رسیدم. از در بالا رفتم و وارد حیاط شدم.
🌷حتی دلم برای حیاط دلگیرمون تنگ شده بود. از خاموشی چراغ ها معلوم بود هنوز نیومدن. نمی دونستم کی می رسن پس سریع وارد شدم و به قصد آروم کردن شکم معترضم به اشپزخونه زدم. یکم کره و خربزه پیدا کرده اول نشستم با نون کره ها رو خوردم بعد به جون خربزه ها افتادم. پوست ها رو توی پلاستیک زباله مخفی کردم و بقیه رو توی یخچال گذاشتم.
صدای ماشین که اومد سریع برق رو خاموش کردم و از پله ها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاقم انداختم. برق اتاق رو روشن کردم چون می دونستم از بیرون دیده نمی شه. ببین چه بلایی سر اتاقم آورده، پسر بی نظم! نیم ساعتی صدایی از طبقه ما نمی اومد بعد صدای پنهان اومد:
- احتمالا نصف #شب میره خونه دریا.
صدای قشنگ دریا بلند شد که از اومدنش اینجا و تنها نبودنش احساس آرامش کردم:
- کلید نداره، با لباس خونه رفت.
صدای پندار اومد:
- پس همین جا میاد.
نوا خوشگلم گفت:
- مگه بهش آدرس دادید عمو؟
همه خسته خندیدن و من آروم پشت در اشک می ریختم. امشب زیادی احساساتی شده بودم.
- دریا خانم بفرمایید شما رو به اتاق پدرام راهنمایی کنم اونجا بخوابید.
قلبم اومد توی حلقم.
- خودم میرم. کدوم؟
- اون.
- باشه، شب بخیر! 🌱
خودم رو کنار کشیدم. دریا نوا به بغل وارد شد. هیچ کدوم تا در رو نبستن متوجه من نشدن. وقتی برگشتن و من رو دیدن دریا هینی کشید و نوا خواست داد بزنه بابا که با دستم اشاره کردم سکوت کنید. به سمتشون رفتم.
- سلام!
دریا چند ثانیه نگاهم کرد بعد آروم سر تکون داد. نوا خودش رو بغلم انداخت و آروم در گوشم گفت:
- بازی؟
مثل خودش اروم گفتم:
- اره خوشگلم قایم موشک.
روی تخت گذاشتمش و به دریا نگاه کردم.
- پدرتون کجاست؟
انگار من فهمیده بودم اون همسر نیست که غریبه صحبت می کردم.
- داداشتون گفتن وقت بردنش به کمپ رسیده. ظهر ثبت نامشون کردن.
در سکوت سرم رو پایین انداخته بودم. جلو اومدن و نوا رو که ما رو کنجکاو نگاه می کرد از بغلم گرفت و روی تخت گذاشت.
- بخواب #خوشگلم!
نوا رو دراز کشوند و خودش معذب ایستاد. یکم گذشت گفتم
#رمان
- خداوندا هر چی عذاب بکشم و هرچی #کتک بخورم و طول بکشه راضیم، فقط آخرش رو بخیر بگذرون، من هم مشروب رو ترک می کنم.
نماز مغرب عشام رو خوندم و دو رکت نماز حاجت بعد از مسجد بیرون زدم. تصمیم گرفتم به خونه خودمون برم چون اگه پندار خونه فرزاد باشه دوست نداشتم جلوی دریا باهام برخوردی بکنه که تحقیر بشم. پول تاکسی نداشتم چون با شلوار خونه اومده بودم و به سختی در بین نگاه های متعجب مردم به خونه رسیدم. از در بالا رفتم و وارد حیاط شدم.
🌷حتی دلم برای حیاط دلگیرمون تنگ شده بود. از خاموشی چراغ ها معلوم بود هنوز نیومدن. نمی دونستم کی می رسن پس سریع وارد شدم و به قصد آروم کردن شکم معترضم به اشپزخونه زدم. یکم کره و خربزه پیدا کرده اول نشستم با نون کره ها رو خوردم بعد به جون خربزه ها افتادم. پوست ها رو توی پلاستیک زباله مخفی کردم و بقیه رو توی یخچال گذاشتم.
صدای ماشین که اومد سریع برق رو خاموش کردم و از پله ها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاقم انداختم. برق اتاق رو روشن کردم چون می دونستم از بیرون دیده نمی شه. ببین چه بلایی سر اتاقم آورده، پسر بی نظم! نیم ساعتی صدایی از طبقه ما نمی اومد بعد صدای پنهان اومد:
- احتمالا نصف #شب میره خونه دریا.
صدای قشنگ دریا بلند شد که از اومدنش اینجا و تنها نبودنش احساس آرامش کردم:
- کلید نداره، با لباس خونه رفت.
صدای پندار اومد:
- پس همین جا میاد.
نوا خوشگلم گفت:
- مگه بهش آدرس دادید عمو؟
همه خسته خندیدن و من آروم پشت در اشک می ریختم. امشب زیادی احساساتی شده بودم.
- دریا خانم بفرمایید شما رو به اتاق پدرام راهنمایی کنم اونجا بخوابید.
قلبم اومد توی حلقم.
- خودم میرم. کدوم؟
- اون.
- باشه، شب بخیر! 🌱
خودم رو کنار کشیدم. دریا نوا به بغل وارد شد. هیچ کدوم تا در رو نبستن متوجه من نشدن. وقتی برگشتن و من رو دیدن دریا هینی کشید و نوا خواست داد بزنه بابا که با دستم اشاره کردم سکوت کنید. به سمتشون رفتم.
- سلام!
دریا چند ثانیه نگاهم کرد بعد آروم سر تکون داد. نوا خودش رو بغلم انداخت و آروم در گوشم گفت:
- بازی؟
مثل خودش اروم گفتم:
- اره خوشگلم قایم موشک.
روی تخت گذاشتمش و به دریا نگاه کردم.
- پدرتون کجاست؟
انگار من فهمیده بودم اون همسر نیست که غریبه صحبت می کردم.
- داداشتون گفتن وقت بردنش به کمپ رسیده. ظهر ثبت نامشون کردن.
در سکوت سرم رو پایین انداخته بودم. جلو اومدن و نوا رو که ما رو کنجکاو نگاه می کرد از بغلم گرفت و روی تخت گذاشت.
- بخواب #خوشگلم!
نوا رو دراز کشوند و خودش معذب ایستاد. یکم گذشت گفتم
#رمان
۲۴.۸k
۲۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.