درخواستی
#درخواستی
#دوپارتی
وقتی بعد از مدت ها همدیگه رو میبینید و......
Part 1
(پیش زمینه)
لینو و ا/ت دختر خاله، پسر خاله بودن و تقریباً چند سال پیش با هم رابطه داشتن...رابطهشون جدی بود حداقل برای لینو خیلی جدی بود. اما بعد از حدود یک سال و نیم، اختلافها شروع شد: ا/ت احساس میکرد لینو زیادی کنترلگر شده و لینو هم فکر میکرد ا/ت داره ازش فاصله میگیره و به اندازه کافی تلاش نمیکنه در نهایت با یه دعوای بزرگ کات کردن و از اون موقع دیگه همدیگه رو ندیدن. حتی تو مراسمهای خانوادگی هم یکی میاومد و اون یکی بهانه میآورد که نیاد حالا تقریباً سه سال و نیم از کات کردنشون گذشته
(زمان حال)
سالن شیک و پر از گلهای سفید بود موسیقی ملایم پخش میشد و همه داشتن با عروس و داماد عکس میگیرفتن لینو با کتوشلوار مشکی و یه لبخند مصنوعی وارد سالن شد و با یه سلام کوتاه به اطرافیانش رفت گوشه ی سالن کنار بار ایستاد و لیوان نوشیدنی رو بدستش گرفت؛ به خودش قول داده بود که امشب زیاد با کسی صحبت نکنه و زود بره خونه همینجور که داشت محتوای لیوان رو سر میکشید ناگهان صدای خنده آشنایی رو شنید
سرش رو بلند کرد....و همون چهره ی آشنا رو دید
ا/ت با یه لباس سبز زمردی بلند و شیک و با اون مدل مو که زیباییش رو چند برابر میکرد و داشت با جونهو حرف میزد معلوم بودکه تازه اومده.....
جونهو(پسر خاله لینو و ا/ت) مثل همیشه پر از انرژی بود دستش رو دور شونه ی ا/ت حلقه کرده بود و داشت براش یه چیزی تعریف میکرد و ا/ت متقابلاً بلند بلند خندید، همون خندهای که لینو با شنیدن بهش قلبش به تپش میوفتاد و عاشقش بود
لینو یه لحظه خشکش زد، اما سریع خودش رو جمع کرد و نگاهش رو انداخت پایین و به خودش گفت: «دیگه تموم شده لینو بیخیالش شو.»
ولی هرچی تلاش میکرد دست از نگاه کردن بهشون برداره واقعا نمیشد جونهو ا/ت رو به پیست رقص دعوت کرد و اونو برد که با هم برقصن نه جدی، فقط شوخی و چرخیدن و خندیدن...جونهو دستش رو گرفت و اونو چرخوند ا/ت هم از دور جوری دیده میشد که انگار هیچ غمی تو دنیا نداره
لینو حس کرد یه چیزی تو سینهش داره میسوزه احساسات پیچیده اش؟دلتنگی؟ حسرت؟ یا اینکه همشون با هم؟ یادش افتاد آخرین باری که ا/ت اینقدر راحت کنارش خندیده بود، کی بود یاد دعوای آخرشون افتاد که ا/ت با گریه گفته بود: «تو نمیذاری نفس بکشم، لینو!»
بالاخره نتونست تحمل کنه لیوانش رو گذاشت روی میز و آروم و شمرده شمرده رفت سمتشون وقتی نزدیک شد جونهو اول متوجهش شد و با خوشحالی گفت:
«لینو! بیا داداش،خیلی وقته ندیدمت تازه ا/ت هم اینجاست»
ا/ت نگاه به اطراف رو متوقف کرد و نگاهشو داد به لینو یه لحظه سکوت بینشون حکم فرما شد لبخندش کمرنگ شد اما سعی کرد طبیعی رفتار کنه
ا/ت (با صدای آروم و کمی لرزون)
×سلام...چطوری؟خیلی وقته ندیدمت
لینو (سعی کرد خونسرد باشه، اما صداش یه کم گرفته بود):
_اوه.........سلام من خوبم تو چطوری؟
جونهو که هیچی از ماجرا نمیدونست با ذوق گفت: «وای مثل اینکه شما دو تا خیلی وقته همو ندیدین! بیاین یه عکس سهتایی بگیریم!»
اما فضای بین لینو و اِت سنگینتر از اون بود که بخوان باهم عکس بگیرن نگاهشون به هم قفل شد و پر از حرفهای نگفته، سوالهای بیجواب و احساساتی که هیچکدوم نمیخوان اول اعتراف کنن
ا/ت برای لحظه ای فکر کرد که نیاز به اکسیژن داره و با یه ببخشید کوتاه رفت سمت بالکن که انتهای سالن بود
جون هو که تعجب کرده بود میخواست بره دنبالش اما لینو با گرفتن بازوش مانع شد
_من میرم پیشش تو همینجا بمون
ادامه دارد......
انتظار نداشتین الان بیام مگه نه؟
#دوپارتی
وقتی بعد از مدت ها همدیگه رو میبینید و......
Part 1
(پیش زمینه)
لینو و ا/ت دختر خاله، پسر خاله بودن و تقریباً چند سال پیش با هم رابطه داشتن...رابطهشون جدی بود حداقل برای لینو خیلی جدی بود. اما بعد از حدود یک سال و نیم، اختلافها شروع شد: ا/ت احساس میکرد لینو زیادی کنترلگر شده و لینو هم فکر میکرد ا/ت داره ازش فاصله میگیره و به اندازه کافی تلاش نمیکنه در نهایت با یه دعوای بزرگ کات کردن و از اون موقع دیگه همدیگه رو ندیدن. حتی تو مراسمهای خانوادگی هم یکی میاومد و اون یکی بهانه میآورد که نیاد حالا تقریباً سه سال و نیم از کات کردنشون گذشته
(زمان حال)
سالن شیک و پر از گلهای سفید بود موسیقی ملایم پخش میشد و همه داشتن با عروس و داماد عکس میگیرفتن لینو با کتوشلوار مشکی و یه لبخند مصنوعی وارد سالن شد و با یه سلام کوتاه به اطرافیانش رفت گوشه ی سالن کنار بار ایستاد و لیوان نوشیدنی رو بدستش گرفت؛ به خودش قول داده بود که امشب زیاد با کسی صحبت نکنه و زود بره خونه همینجور که داشت محتوای لیوان رو سر میکشید ناگهان صدای خنده آشنایی رو شنید
سرش رو بلند کرد....و همون چهره ی آشنا رو دید
ا/ت با یه لباس سبز زمردی بلند و شیک و با اون مدل مو که زیباییش رو چند برابر میکرد و داشت با جونهو حرف میزد معلوم بودکه تازه اومده.....
جونهو(پسر خاله لینو و ا/ت) مثل همیشه پر از انرژی بود دستش رو دور شونه ی ا/ت حلقه کرده بود و داشت براش یه چیزی تعریف میکرد و ا/ت متقابلاً بلند بلند خندید، همون خندهای که لینو با شنیدن بهش قلبش به تپش میوفتاد و عاشقش بود
لینو یه لحظه خشکش زد، اما سریع خودش رو جمع کرد و نگاهش رو انداخت پایین و به خودش گفت: «دیگه تموم شده لینو بیخیالش شو.»
ولی هرچی تلاش میکرد دست از نگاه کردن بهشون برداره واقعا نمیشد جونهو ا/ت رو به پیست رقص دعوت کرد و اونو برد که با هم برقصن نه جدی، فقط شوخی و چرخیدن و خندیدن...جونهو دستش رو گرفت و اونو چرخوند ا/ت هم از دور جوری دیده میشد که انگار هیچ غمی تو دنیا نداره
لینو حس کرد یه چیزی تو سینهش داره میسوزه احساسات پیچیده اش؟دلتنگی؟ حسرت؟ یا اینکه همشون با هم؟ یادش افتاد آخرین باری که ا/ت اینقدر راحت کنارش خندیده بود، کی بود یاد دعوای آخرشون افتاد که ا/ت با گریه گفته بود: «تو نمیذاری نفس بکشم، لینو!»
بالاخره نتونست تحمل کنه لیوانش رو گذاشت روی میز و آروم و شمرده شمرده رفت سمتشون وقتی نزدیک شد جونهو اول متوجهش شد و با خوشحالی گفت:
«لینو! بیا داداش،خیلی وقته ندیدمت تازه ا/ت هم اینجاست»
ا/ت نگاه به اطراف رو متوقف کرد و نگاهشو داد به لینو یه لحظه سکوت بینشون حکم فرما شد لبخندش کمرنگ شد اما سعی کرد طبیعی رفتار کنه
ا/ت (با صدای آروم و کمی لرزون)
×سلام...چطوری؟خیلی وقته ندیدمت
لینو (سعی کرد خونسرد باشه، اما صداش یه کم گرفته بود):
_اوه.........سلام من خوبم تو چطوری؟
جونهو که هیچی از ماجرا نمیدونست با ذوق گفت: «وای مثل اینکه شما دو تا خیلی وقته همو ندیدین! بیاین یه عکس سهتایی بگیریم!»
اما فضای بین لینو و اِت سنگینتر از اون بود که بخوان باهم عکس بگیرن نگاهشون به هم قفل شد و پر از حرفهای نگفته، سوالهای بیجواب و احساساتی که هیچکدوم نمیخوان اول اعتراف کنن
ا/ت برای لحظه ای فکر کرد که نیاز به اکسیژن داره و با یه ببخشید کوتاه رفت سمت بالکن که انتهای سالن بود
جون هو که تعجب کرده بود میخواست بره دنبالش اما لینو با گرفتن بازوش مانع شد
_من میرم پیشش تو همینجا بمون
ادامه دارد......
انتظار نداشتین الان بیام مگه نه؟
- ۲۸۸
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط