عاشقت نشده‌ام که نداشته باشمت، که بگذارم بروم،

که رفیق نیمه راه باشم.

عاشقت نشده‌ام که رویاهایت را با جان طلب نکنم و در غم و لبخندت شریک نباشم.

عاشقت نشده‌ام که ذوقت را موقع شعر خواندن و گل خریدن و شمع روشن کردن نفهمم و حال عاشقانه‌ات را با بوسه و آغوش نخرم.

عاشقت نشده‌ام که بنویسی و نخوانم، بزنی زیر آواز و مست نشوم، از آینده بگویی و بگویم هیس!

من عاشقت شده‌ام که عاشقت کنم، که عاشقت بمانم.

من تو را برای آنچه که هستی، برای گریه و لبخندت دوست می‌دارم و در این دنیا هیچ چیز برایم عزیزتر از صدایت وقتی که شعر می‌خوانی، کلماتت وقتی که می‌نویسی، نگاهت وقتی که به چشمان من است، دستانت وقتی که شمعی روشن می‌کند، و قلبت وقتی که به من گلی هدیه می‌دهد نیست.

برایم سعدی بخوان تا رفیق این همه سال عاشقی‌مان باز بگوید که من بی روی تو آرامم نیست. که من از عهد آدم تو را دوست دارم و تو از همان وقت که توی بهشت بوسیدمت، عاشقم شدی.

تو عشق اول و آخر منی و من جنون اول و آخرت.

به آخرش فکر نکن، چون این قصه پایان ندارد. چون از ازل تا ابد عشق آن اتفاقی‌‌ است که بین و تو میفتد.
دیدگاه ها (۱)

در میان من و تو فاصله هاست...

چقدر صدای آمدن پاییز شبیه صدای قدم‌های تو بود ملتهب، مرموز، دوست داشتنی!

دلتنگی نه لباس است که تغییرش دهم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط