«و جعلنا بينهم وبين القرى التي باركنا فيها قرئ ظاهر و قدر
«و جعلنا بينهم وبين القرى التي باركنا فيها قرئ ظاهر و قدرنا فيها المميز سيروا فيها ليالي و أياما آمنين» (سبأ: ۱۸).
درخشش آفتاب سوزان بیابان، کم کم رو به کاستی می گذاشت. بیابانی وسیع در پیش چشم میدیدم؛ راهی دراز در مسیر تبریز به نجف اشرف که انتهای آن کوه هایی عظيم قد علم کرده بودند.
در پس کوه ها، افق به رنگ سرخ و خورشیدی که از زخم تابش روزانه در خون نشسته بود، دیده می شد. تنها صدای پای کاروائیان و نفس نفس زدن اسبها و شترها، سکوت بی انتهای آن بیابان بی آب و علف را در هم می شکست.
من بودم و درد پای راه و هزارویک اندیشه کوچک و بزرگ که درونم را به شلوغی کشانده بود.
در یک دستم افسار اسب بود و در دست دیگر، تسبیح تربت یادگار پدر؛ پدری که عمری با نفس های قدسی اش روح مرا آسمانی کرد و میراث دار جواهر نایاب تفکر بزرگان نجف و سامرا بود. او که چقدر طول کشید تا او به این سفر راضی شود. مرغ جانم در قفسی حبس شده بود که خود تجلی عشق و شور پدر برای همجواری با امیرالمؤمنین علی ع در نجف اشرف بود.
#کهکشان_نیستی
#سیدعلی_قاضی_طباطبایی
درخشش آفتاب سوزان بیابان، کم کم رو به کاستی می گذاشت. بیابانی وسیع در پیش چشم میدیدم؛ راهی دراز در مسیر تبریز به نجف اشرف که انتهای آن کوه هایی عظيم قد علم کرده بودند.
در پس کوه ها، افق به رنگ سرخ و خورشیدی که از زخم تابش روزانه در خون نشسته بود، دیده می شد. تنها صدای پای کاروائیان و نفس نفس زدن اسبها و شترها، سکوت بی انتهای آن بیابان بی آب و علف را در هم می شکست.
من بودم و درد پای راه و هزارویک اندیشه کوچک و بزرگ که درونم را به شلوغی کشانده بود.
در یک دستم افسار اسب بود و در دست دیگر، تسبیح تربت یادگار پدر؛ پدری که عمری با نفس های قدسی اش روح مرا آسمانی کرد و میراث دار جواهر نایاب تفکر بزرگان نجف و سامرا بود. او که چقدر طول کشید تا او به این سفر راضی شود. مرغ جانم در قفسی حبس شده بود که خود تجلی عشق و شور پدر برای همجواری با امیرالمؤمنین علی ع در نجف اشرف بود.
#کهکشان_نیستی
#سیدعلی_قاضی_طباطبایی
۲.۹k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.