پارت ۱۸۸ رمان کت رنگی
پارت ۱۸۸ رمان کت رنگی
#جونگکوک
وقتی رسیدیم به هتل خودمون سونهی رو دیدم .. فقط میتونستم به اون اعتماد کنم بدون اینکه میکاپمو پاک کنم یا لباسمو عوض کنم یا حتی استراحت بکنم رفتم سراغش و دستش رو کشیدم و کشوندم یه طرف
من: سونهی !! سونهی !
سونهی: اوپا... چیشده؟ چرا رنگتون پریده ؟
من: سونهی!! فقط به تو اعتماد دارم میتونی برام ماشین شخصیمو بیاری دم هتل !! خواهش میکنم !!
سونهی: هرچی شما بگی !! ... فقط آروم باشین
بعد از پنج دقیقه با ماشین خودم اومد جلوی هتل
به سرعت سوار شدم
سونهی: اوپا حالتون خوب نیست !! من میرونم!
من: نهه... توام بشین ! کارت دارم !
سریع روشن کردم و برگشتم محل برگزاری مراسم .. و وقتی اونجا رو خالی دیدم قلبم درد گرفت !
سرمو محکم کوبوندم روی فرمون .. و فریاد زدم .. از دستم در رفت !!
سونهی: اوپا ... دارم میترسم !! چیشده؟ دنبال کسی هستین ؟
من: تو از کجا فهمیدی؟
اینو که گفتم گوشیش که به نظر میومد ساده اس رو بزرگ کرد ..
سونهی: اوپا فقط بگین کی رو میخوایین تا هکش کنم و رد شو بزنم !.
من: میتونی؟ واقعا میتونی؟
سونهی: اره میتونم بگو کی رو میخوایی
من: سو.. اه ... کاترین طراح لباس جاستین بیبر !
بعد از یه ربع ور رفتن با گوشیش داد زد...
سونهی: توی اتوبانه... خودش تنهاس گوشیش رو هک کردم برو ... بدو ...
سریع ماشین رو راه انداختم و از روی جی پی اس گوشیش راه هارو میرفتم...
سونهی: اوپا میتونم بپرسم ...
من: خب کدوم وری برم ؟؟ بگو دیگه ..
تبلتش رو روی داشبرد گذاشت و دیگه راحت میتونستم مسیر رو ببینم ..
دیوونه شده بودم از بس تند میرفتم سونهی کپ کرده بود ..
بعد از یه ربع به ۵۰۰ متریش رسیدم اما ماشینش با اونی که من دیدم فرق داشت یه ماشین آلبالویی رنگ بود
من: م..مطمنی خودشه؟ این ماشینش نبود !
سونهی: نه .. مطمئنم...!! گوشیش که ..
به حرف هاش گوش ندادم... سریع پیچیدم جلوی ماشین و با عصبانیت پیاده شدم .. از پشت شیشه ماشین دیدم که راننده خانوم بود ..
رفتم کنار در ماشین بازش کردم .. با عصبانیت به انگلیسی گفتم
من : get out !! ...
اما بیرون نمیومد.. دستشو گرفتم و محکم کشیدمش بیرون .. ماسک روی صورتش بود که با عصبانیت ماسکشو در آوردم...
#سومی
باورم نمیشد .. بعد از اینهمه سال زندگی که دور از رو تحمل کردم بالاخره دوباره منو شناخت !! توی مراسم های زیادی بودم که اونم حضور داشت اما چرا؟ چرا باید الان می فهمیدی جونگ کوک !! ماسکمو برداشت .. اما تشخیص صورت قبلیم با الانم خیلی سخت بود .. عمل های زیبایی که کرده بودم حالت صورتمو عوض کرده بود ..
گریه افتادم ... با عصبانیت و یه غم عمیقی توی چشمام نگاه میکرد.. نمیتوستم نگاهش رو تحمل کنم ماسکمو میخواستم از دستش بکشم بیرون که انداختش زمین و با پا رفت روش ..
کوک: ت..تو !! سومی هستی ؟ راست بگو !😭😭😭💔🔥
#جونگکوک
وقتی رسیدیم به هتل خودمون سونهی رو دیدم .. فقط میتونستم به اون اعتماد کنم بدون اینکه میکاپمو پاک کنم یا لباسمو عوض کنم یا حتی استراحت بکنم رفتم سراغش و دستش رو کشیدم و کشوندم یه طرف
من: سونهی !! سونهی !
سونهی: اوپا... چیشده؟ چرا رنگتون پریده ؟
من: سونهی!! فقط به تو اعتماد دارم میتونی برام ماشین شخصیمو بیاری دم هتل !! خواهش میکنم !!
سونهی: هرچی شما بگی !! ... فقط آروم باشین
بعد از پنج دقیقه با ماشین خودم اومد جلوی هتل
به سرعت سوار شدم
سونهی: اوپا حالتون خوب نیست !! من میرونم!
من: نهه... توام بشین ! کارت دارم !
سریع روشن کردم و برگشتم محل برگزاری مراسم .. و وقتی اونجا رو خالی دیدم قلبم درد گرفت !
سرمو محکم کوبوندم روی فرمون .. و فریاد زدم .. از دستم در رفت !!
سونهی: اوپا ... دارم میترسم !! چیشده؟ دنبال کسی هستین ؟
من: تو از کجا فهمیدی؟
اینو که گفتم گوشیش که به نظر میومد ساده اس رو بزرگ کرد ..
سونهی: اوپا فقط بگین کی رو میخوایین تا هکش کنم و رد شو بزنم !.
من: میتونی؟ واقعا میتونی؟
سونهی: اره میتونم بگو کی رو میخوایی
من: سو.. اه ... کاترین طراح لباس جاستین بیبر !
بعد از یه ربع ور رفتن با گوشیش داد زد...
سونهی: توی اتوبانه... خودش تنهاس گوشیش رو هک کردم برو ... بدو ...
سریع ماشین رو راه انداختم و از روی جی پی اس گوشیش راه هارو میرفتم...
سونهی: اوپا میتونم بپرسم ...
من: خب کدوم وری برم ؟؟ بگو دیگه ..
تبلتش رو روی داشبرد گذاشت و دیگه راحت میتونستم مسیر رو ببینم ..
دیوونه شده بودم از بس تند میرفتم سونهی کپ کرده بود ..
بعد از یه ربع به ۵۰۰ متریش رسیدم اما ماشینش با اونی که من دیدم فرق داشت یه ماشین آلبالویی رنگ بود
من: م..مطمنی خودشه؟ این ماشینش نبود !
سونهی: نه .. مطمئنم...!! گوشیش که ..
به حرف هاش گوش ندادم... سریع پیچیدم جلوی ماشین و با عصبانیت پیاده شدم .. از پشت شیشه ماشین دیدم که راننده خانوم بود ..
رفتم کنار در ماشین بازش کردم .. با عصبانیت به انگلیسی گفتم
من : get out !! ...
اما بیرون نمیومد.. دستشو گرفتم و محکم کشیدمش بیرون .. ماسک روی صورتش بود که با عصبانیت ماسکشو در آوردم...
#سومی
باورم نمیشد .. بعد از اینهمه سال زندگی که دور از رو تحمل کردم بالاخره دوباره منو شناخت !! توی مراسم های زیادی بودم که اونم حضور داشت اما چرا؟ چرا باید الان می فهمیدی جونگ کوک !! ماسکمو برداشت .. اما تشخیص صورت قبلیم با الانم خیلی سخت بود .. عمل های زیبایی که کرده بودم حالت صورتمو عوض کرده بود ..
گریه افتادم ... با عصبانیت و یه غم عمیقی توی چشمام نگاه میکرد.. نمیتوستم نگاهش رو تحمل کنم ماسکمو میخواستم از دستش بکشم بیرون که انداختش زمین و با پا رفت روش ..
کوک: ت..تو !! سومی هستی ؟ راست بگو !😭😭😭💔🔥
۸.۱k
۲۴ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.