قصه ی بی سر و سامانی من

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت:

«چه تهیدستی مرد»

ابر باور می کرد 

من در آیینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم، می بینم

تو به اندازه ی  تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

#حمید_مصدق
دیدگاه ها (۱۰)

دفتر عمر مرابا وجود تو شکوهی دیگر،رونقی دیگر هستمی توانی تو ...

🌸 این گلـــــــهـا🌸 🌸 بـــــــــــانهایت🌸 🌸 ...

از جنونِ من و حُسنِ تو سخن بسیار است... قصه ی ما و تو از لیل...

آرزو می کردمکه تو خواننده ی شعرم باشی راستی شعر مرا می خوانی...

black flower(p,267)

⁨⁨⁨⁨حتما بخوانید👇🏼😭💔رخت عزایت را به تن کردم عزیزماصلا خودم ر...

You must love me... P6

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط