لبای این قصه لباتو به هم میدوزه

لبای این قصه لباتو به هم میدوزه
از اون پدرا که میبینیشون دلت میسوزه...
دست یه بچه رو گرفته آروم راه میره
اطرافو میبینه و از خجالت آروم داغ میشه ...
همین طور که درگیر آبرو و جیب خالیست فکر
بچه به یک گوشه خیره میشه وا میسته ...
میگه بابا حالا که دستمو گرفتی می بری
من که بچه ی خوبیم یه دونه بستنی میخری ...
پدر آرزو میکنه که سریع بمیره
حاضره جونشو بده و یه بستنی بگیره ...
میگه عزیزم اونجا که صفِ اصن نیس هیچی
اونا دیوونن هوا سرده تو مریض میشی ...
بیا بریم خونه مامان منتظره ها
ناراحت میشه اگه نرسیم واسه شام ...
تو که نمیخوای مامانی ناراحت شه ازمون
هردو میدوئن سمت خونه و اشک چشاشون...
دیدگاه ها (۴)

تاریکی به کام 💤 #Gn

بعضیام هستن میخوان با نشون دادن بدنشون جلب توجه کنن و چقد زی...

یکی خیلی خیلی شاده،یکی خیلی خیلی غمگین😂 😭

واقعا...

اینم پارت شانزده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط