بی خبر امدی از راه که نگارم بشوی

بی خبر امدی از راه که نگارم بشوی
بلبل خوش نفس باغ بهارم بشوی

بر من خسته دل و بی کس و تنها و غریب
چو نسیمی بوزی صبر و قرارم بشوی

فکرت افتاد به سرم شد همه دردسرم
خواهی ایا که تمام کس و کارم بشوی

با دو چشمان چو ماهت که پر از عشق و صفاست
باعث روشنیه این شب تارم بشوی

من که دیوانه و مجنون نگاهت شده ام
شود ایا که تو هم مست و خمارم بشوی

با همه مهر و محبت که درونت داری
تو پرستار و طبیب دل زارم بشوی

این سوالیست که هر لحظه ز خود میپرسم
دوست داری که تو هم دلبر و یارم بشوی
دیدگاه ها (۳)

نازنین لیلای من امشب برایم ناز کن ساز دلتنگی مزن آغوش خود را...

میروم درخلوت دل صحبتی دیگر کنم صحبت ازاین روزگارِ بی در و پی...

بی خبر امدی از راه که نگارم بشوی بلبل خوش نفس باغ بهارم بشو...

نفسم، اخم تو غمگین و حزینم بکندبخدا اشک تو در کام زمینم بکند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط