چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵⁰
با دستهای لرزون، خودکار رو گرفت تا امضا کنه..
صدای پرستار توی گوشش پیچید: اقای جئون، ما همه تلاشمون رو میکنیم تا بچه به دنیا نیاد، چون ایشون توی ماه پنجمن به دنیا اومدن بچه باعث مرگ بچه و اقای پارک میشه، لطفا اینجارو امضا کنید اگه اتفاقی بیفته ما در قبالش هیچ مسئولیتی نداریم.
سریع امضایی زد و از دفتر بیرون زد.
هوسوک اروم بغلش کرد و گفت: هیونگ..گریه کن. اشکالی نداره.
همین تلنگر کافی بود تا سرشو بین شونه های هوسوک مخفی کنه و اشکاش پایین بریزه.
...
با استرس و چشمای قرمز گفت: چ..چرا تموم نشد؟ ن..نکنه بردنش اتاق عمل؟
هوسوک کمی صداشو بالا برد: جونگکوکککک؟ تمومش کن!..هوفف..بلند شو بریم بوفه بیمارستان یه چیزی بخور فشارت افتاده!.
سرشو به معنی نه تکون داد و چشماشو روهم گذاشت.
با باز شدن در، سه تاشون سمت دکتر هجوم بردن. دکتر که شیرین کاریش گل کرده بود با غم مصنوعی نالید: متاسفم..ما همه تلاشمونو کردیم ولی..
اما وقتی دید سه نفر روبه روش دارن جونشونو به اعزرائیل تقدیم میکنن، خندید و گفت: هی..شوخی کردم! انگاری اون الفا کوچولو هم دلش نبود به این زودیا بیاد پیش باباهاش. خوشبختانه هم حال اقای پارک خوبه هم بچه شون.
جونگکوک با انرژی گفت: کجاستت؟ میخوام ببینمش امگامووووو!
دکتر بازهم خندید و گفت: داخل آی سی یو هستن. الان وقت ملاقاته لباساتونو عوض کنید و برید داخل.
لباساش رو عوض کرد وارد اتاقش شد. دیدن امگاش توی اون حالت و اون دستگاه های وصل به بدنش قلبش رو به درد میاورد.
دستای نرمش رو گرفت و بوسید. سردرد وحشتناکی داشت که نشون از درد پسرکش میداد.
اشک هاش بدون هیچ اختیاری روونه گونه هاش شدند. دستشو روی شکم تپلش کشید و خندید.
خم شد و پیشونیش، دماغش و چشماش رو بوسید. کاش میشد الان توی بغلش فشارش میداد.
با صدای پرستار از درد و دل کردن دست کشید: اقا وقت تمومه.
سری تکون داد و برای بار اخر پیشونی قرص ماهش رو بوسید و بیرون اومد.
تهیونگ هم لباس هاشو پوشیده بود تا اون هم به جیمین سر بزنه. به هر حال..برادرش بود! و اینو جونگکوک هم میدونست.
هوسوک پیشش برگشت: هیونگ..شما شب برید خونه، من بیمارستان میمونم. فردا صبح دوباره برگردید.
من: باشه..فعلا به آپا و اوما نگو. نگران میشن بیخودی پا میشن میان بیمارستان.
کمی منتظر موند تا تهیونگ هم اومد و همراهش رفت خونه.
سرش پر از فکر و خیال بود.
معذرت بابت پارت کوتاه🤏🏻😔
یه اسپویل ریز: "ازت متنفرم..پارک جیمین!".
شرط: ۳٠ لایک، 90 فالوور
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵⁰
با دستهای لرزون، خودکار رو گرفت تا امضا کنه..
صدای پرستار توی گوشش پیچید: اقای جئون، ما همه تلاشمون رو میکنیم تا بچه به دنیا نیاد، چون ایشون توی ماه پنجمن به دنیا اومدن بچه باعث مرگ بچه و اقای پارک میشه، لطفا اینجارو امضا کنید اگه اتفاقی بیفته ما در قبالش هیچ مسئولیتی نداریم.
سریع امضایی زد و از دفتر بیرون زد.
هوسوک اروم بغلش کرد و گفت: هیونگ..گریه کن. اشکالی نداره.
همین تلنگر کافی بود تا سرشو بین شونه های هوسوک مخفی کنه و اشکاش پایین بریزه.
...
با استرس و چشمای قرمز گفت: چ..چرا تموم نشد؟ ن..نکنه بردنش اتاق عمل؟
هوسوک کمی صداشو بالا برد: جونگکوکککک؟ تمومش کن!..هوفف..بلند شو بریم بوفه بیمارستان یه چیزی بخور فشارت افتاده!.
سرشو به معنی نه تکون داد و چشماشو روهم گذاشت.
با باز شدن در، سه تاشون سمت دکتر هجوم بردن. دکتر که شیرین کاریش گل کرده بود با غم مصنوعی نالید: متاسفم..ما همه تلاشمونو کردیم ولی..
اما وقتی دید سه نفر روبه روش دارن جونشونو به اعزرائیل تقدیم میکنن، خندید و گفت: هی..شوخی کردم! انگاری اون الفا کوچولو هم دلش نبود به این زودیا بیاد پیش باباهاش. خوشبختانه هم حال اقای پارک خوبه هم بچه شون.
جونگکوک با انرژی گفت: کجاستت؟ میخوام ببینمش امگامووووو!
دکتر بازهم خندید و گفت: داخل آی سی یو هستن. الان وقت ملاقاته لباساتونو عوض کنید و برید داخل.
لباساش رو عوض کرد وارد اتاقش شد. دیدن امگاش توی اون حالت و اون دستگاه های وصل به بدنش قلبش رو به درد میاورد.
دستای نرمش رو گرفت و بوسید. سردرد وحشتناکی داشت که نشون از درد پسرکش میداد.
اشک هاش بدون هیچ اختیاری روونه گونه هاش شدند. دستشو روی شکم تپلش کشید و خندید.
خم شد و پیشونیش، دماغش و چشماش رو بوسید. کاش میشد الان توی بغلش فشارش میداد.
با صدای پرستار از درد و دل کردن دست کشید: اقا وقت تمومه.
سری تکون داد و برای بار اخر پیشونی قرص ماهش رو بوسید و بیرون اومد.
تهیونگ هم لباس هاشو پوشیده بود تا اون هم به جیمین سر بزنه. به هر حال..برادرش بود! و اینو جونگکوک هم میدونست.
هوسوک پیشش برگشت: هیونگ..شما شب برید خونه، من بیمارستان میمونم. فردا صبح دوباره برگردید.
من: باشه..فعلا به آپا و اوما نگو. نگران میشن بیخودی پا میشن میان بیمارستان.
کمی منتظر موند تا تهیونگ هم اومد و همراهش رفت خونه.
سرش پر از فکر و خیال بود.
معذرت بابت پارت کوتاه🤏🏻😔
یه اسپویل ریز: "ازت متنفرم..پارک جیمین!".
شرط: ۳٠ لایک، 90 فالوور
۱۱.۹k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.