✧٭خارج از ذهن من٭✧
✧٭خارج از ذهن من٭✧
«فصل یازدهم»
با باز شدن در های آسانسور، خنکای دلپذیری، که نشان دهنده خودنمایی های بی پایان کولر گازی ای که دقیقا در دیوار روبه رویی آسانسور نسب شده بود، به سرعت خودش را در فضای داخلی آسانسور جا کرد و با نوازش هایی سرد، از کاپیتان دلجویی کرد. و برای مدتی کوتاه، توانست افکار بهم ریخته اش را به عمیق ترین لایه های درونی اش هدایت کند. این نزدیک ترین حسی بود که کاپیتان می توانست دریافت کند. حس آزادی! استیو، چند نفس عمیق کشید. با قدم گذاشتن در فضای داخلی طبقه، به خود اجازه داد تا دوباره افکار اش را جمع کند و روی کار تمرکز کند. همه چیز خیلی سریع در حال رخ دادن بود. اول اولتران، بعد واندا و حالا هم لوکی. او باید قبل از رسیدن ثور، از تشنجی که در راه بود به طور قابل قبولی جلوگیری می کرد. وگرنه، واقعاً نمی توانست به عواقب آن فکر کند. کاپیتان، آه خسته ای کشید و روی کاناپه طوسی رنگ چرمی،که با دکمه هایی دارای اشکالی ظریف، و طرح هایی گل دوزی تزئین شده بود فرو رفت و یکی از دستان اش را روی چشمان اش فشار داد. تا اینجای کار، ناتاشا، تونی و رودی، واکنشی نسبتاً قابل قبول ارائه داده بودند. سَم، شخصتی انعطاف پذیر داشت و می توانست با شرایط کنار بیاید. مسئله اصلی، دکتر بنر و کلینت بودند. کلینت هنوز از ماجرای نیویورک خشمگین بود و قرار نبود به سادگی با لوکی کنار بیاید. و دکتر بنر...او در حالت عادی برای ساکت نگه داشتن هیولا تحت فشار زیادی قرار داشت. و تنها راه حلی که پیش رو داشت دور بودن از فشار های استرسی بود. و اگر کاپیتان با خود اش رو راست باشد، آخرین باری که لوکی را ملاقات کرد خیلی موفق عمل نکرد. حتی اگر کاپیتان می توانست کلینت را متقاعد کند، هرگز نمی توانست جلوی او را برای جر و بحث و طعنه زدن به لوکی بگیرد. و لوکی، شخصیتی نبود که در برابر توهین ها و طعنه ها ساکت بماند، حتی در بدترین شرایط. آهی دیگر از لبان کاپیتان خارج شد. گزینه ها به شدت محدود بودند. اما، رها کردن واندا به حال خود، در حالی که قدرتی برابر با انرژی هسته ای با خود حمل می کند، و بدتر از همه کنترلی بر آن ندارد، عاقلانه به نظر نمی رسید. کاپیتان بلاخره تصمیم می گرید، با سقف نگاه می کند «فرایدی؟» پس از کمی مکث، صدایی روباتیک در فضا پخش می شود«چه کمکی از دستم بر میاد کاپیتان راجرز؟»«با دکتر بنر و کلینت بارتون تماس بگیر و بگو که به اینجا بیان.» استیو در خواست می کند.«همین حالا کاپیتان راجرز» و باری دیگر اتاق در سکوت فرو می رود.
امضا: only human
لایک شه لطفاً :-)
نویسنده خودم ام ♡
«فصل یازدهم»
با باز شدن در های آسانسور، خنکای دلپذیری، که نشان دهنده خودنمایی های بی پایان کولر گازی ای که دقیقا در دیوار روبه رویی آسانسور نسب شده بود، به سرعت خودش را در فضای داخلی آسانسور جا کرد و با نوازش هایی سرد، از کاپیتان دلجویی کرد. و برای مدتی کوتاه، توانست افکار بهم ریخته اش را به عمیق ترین لایه های درونی اش هدایت کند. این نزدیک ترین حسی بود که کاپیتان می توانست دریافت کند. حس آزادی! استیو، چند نفس عمیق کشید. با قدم گذاشتن در فضای داخلی طبقه، به خود اجازه داد تا دوباره افکار اش را جمع کند و روی کار تمرکز کند. همه چیز خیلی سریع در حال رخ دادن بود. اول اولتران، بعد واندا و حالا هم لوکی. او باید قبل از رسیدن ثور، از تشنجی که در راه بود به طور قابل قبولی جلوگیری می کرد. وگرنه، واقعاً نمی توانست به عواقب آن فکر کند. کاپیتان، آه خسته ای کشید و روی کاناپه طوسی رنگ چرمی،که با دکمه هایی دارای اشکالی ظریف، و طرح هایی گل دوزی تزئین شده بود فرو رفت و یکی از دستان اش را روی چشمان اش فشار داد. تا اینجای کار، ناتاشا، تونی و رودی، واکنشی نسبتاً قابل قبول ارائه داده بودند. سَم، شخصتی انعطاف پذیر داشت و می توانست با شرایط کنار بیاید. مسئله اصلی، دکتر بنر و کلینت بودند. کلینت هنوز از ماجرای نیویورک خشمگین بود و قرار نبود به سادگی با لوکی کنار بیاید. و دکتر بنر...او در حالت عادی برای ساکت نگه داشتن هیولا تحت فشار زیادی قرار داشت. و تنها راه حلی که پیش رو داشت دور بودن از فشار های استرسی بود. و اگر کاپیتان با خود اش رو راست باشد، آخرین باری که لوکی را ملاقات کرد خیلی موفق عمل نکرد. حتی اگر کاپیتان می توانست کلینت را متقاعد کند، هرگز نمی توانست جلوی او را برای جر و بحث و طعنه زدن به لوکی بگیرد. و لوکی، شخصیتی نبود که در برابر توهین ها و طعنه ها ساکت بماند، حتی در بدترین شرایط. آهی دیگر از لبان کاپیتان خارج شد. گزینه ها به شدت محدود بودند. اما، رها کردن واندا به حال خود، در حالی که قدرتی برابر با انرژی هسته ای با خود حمل می کند، و بدتر از همه کنترلی بر آن ندارد، عاقلانه به نظر نمی رسید. کاپیتان بلاخره تصمیم می گرید، با سقف نگاه می کند «فرایدی؟» پس از کمی مکث، صدایی روباتیک در فضا پخش می شود«چه کمکی از دستم بر میاد کاپیتان راجرز؟»«با دکتر بنر و کلینت بارتون تماس بگیر و بگو که به اینجا بیان.» استیو در خواست می کند.«همین حالا کاپیتان راجرز» و باری دیگر اتاق در سکوت فرو می رود.
امضا: only human
لایک شه لطفاً :-)
نویسنده خودم ام ♡
۴.۹k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.