تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من تو را بدرود خواهد
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خارخار نا امیدی سخت آزرده ست
غم این نا بسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست
تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشک سالی های پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
زپا افکند.
تو را هنگامه ی شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندم زار
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غم باری
که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و،اینک
حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده است خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
و اشک من تو را بدرود خواهد
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خارخار نا امیدی سخت آزرده ست
غم این نا بسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست
تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشک سالی های پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
زپا افکند.
تو را هنگامه ی شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندم زار
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غم باری
که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و،اینک
حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده است خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
۴.۳k
۲۷ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.