خون آشام دوست داشتنی من
خون آشام دوست داشتنی من
part ³
× بعد از حرفش از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعدش منم رفتم که با چیزی که دیدم چشمام گرد شده بود . این خونه بزرگ تر از یه اقیانوس بود و فکر کنم یه عمارت بود لوستر های بلند و پر از الماس هایی که می درخشیدن . پله هایی که به طبقه های بالا راه داشتن . دیوار هایی که با نقاشی های زیبا که با دست کشیده شده بودن پر شده بود . انگار که داخل یه قصر بودم
× با صدایی که به گوشم خورد ریشه افکارم پاره شد و سرم رو به طرف صدا چرخوندم که.........با یه صورت زیبا ، پر از درخشش و بی نقصی مواجه شدم همون خون اشامه بود خیلی دوست داشتم اسمش رو بدونم . طی این ۳ روزی که دیدمش همش داخل تاریکی بود و نمی تونستم درست ببینمش اما الان که دارم می بینم........ واقعاً انگار که بجای خون آشام یه فرشته جلومه
# رو مبل نشسته بودم که دیدم اومد پایین ، اون بدن ضریف و بدون نقصش ، مو های بلند و لختش و صورتی که انگار فرشته ها روش نقاشی کشیده بودن باعث می شد بیشتر از همیشه عاشقش بشم . صداش کردم ولی با ارتباط چشمی که برقرار کرده بودیم برای یه لحظه سکوت مطلقی همه جا رو فرا گرفت ، بعد ۱ دقیقه رفتم سمتش و گفتم
# می دونی که چقدر بی نقصی. می خوام اسمت رو بدونم
× داشت بهم نزدیک می شد و با هر قدمی که بر میداشت قلبم سریع تر به سینم می کوبید
× منم دوست دارم که اسمت رو بدونم پس تو اول بگو
# باشه اسمم هیونجینه ، هوانگ هیونجین
× منم کیم ا.ت هستم ؛ دوست ندارم این رو بگم ولی از آشنایی با هات خوشبختم ( با خجالت)
# با چیزی که گفت انگار می خواستم پرواز کنم ، نتونستم خودم رو کنترل کنم و رفتم بغلش کردم
× بعد از اینکه حرفم رو زدم با سرعت اومد بغلم کرد و طوری داشت محکم بغلم میکرد که بابام من رو بغل نکرده بود نمی دونم چرا ولی منم بغلش کردم ( خواهرم خوب عاشق شدی)
# داشتم از تعجب شاخ در می آوردم که چرا بغلم کرد ولی مهم نبود چون این لحظه بهترین لحظه برام بود و دوست نداشتم حتی یه لحظه ازش غفلت کنم
× بعد ۵ مین از هم جدا شدیم و گفتم
×خب........میگم گشنمه ( خواهرمون ۳ روزه هیچی نخورده)
#......دنبالم بیا
# دستش رو گرفتم و بردمش داخل اشبزخونه و به اجوما گفتم که هرچی غذا بلده درست کنه( خدا بده از این شانسا)
× دستم رو گرفت و بردم داخل اشبزخونه و با چیزی که گفت از تعجب بال در اورده بودم
بعد دو مین نشستیم رو میز نمیدونم چرا رفتم کنارش نشستم
# نمی دونم چرا اومد کنارم نشست ولی خب چرا نشینه
× هیونجین
# بله؟
× نمی دونم چرا این ۳ روزی که دیدمت حس عجیبی نسبت بهت دارم ،ولی شاید عشق باشه یا هوس ولی فکر نکنم هوس باشه با اینکه دزدیدیم و دوستم رو کشتی و تحدید به مرگم کردی ولی انگار روز با روز علاقم بهت بیشتر میشه ، فکر کنم دوست دارم ( با خجالت *)
part ³
× بعد از حرفش از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعدش منم رفتم که با چیزی که دیدم چشمام گرد شده بود . این خونه بزرگ تر از یه اقیانوس بود و فکر کنم یه عمارت بود لوستر های بلند و پر از الماس هایی که می درخشیدن . پله هایی که به طبقه های بالا راه داشتن . دیوار هایی که با نقاشی های زیبا که با دست کشیده شده بودن پر شده بود . انگار که داخل یه قصر بودم
× با صدایی که به گوشم خورد ریشه افکارم پاره شد و سرم رو به طرف صدا چرخوندم که.........با یه صورت زیبا ، پر از درخشش و بی نقصی مواجه شدم همون خون اشامه بود خیلی دوست داشتم اسمش رو بدونم . طی این ۳ روزی که دیدمش همش داخل تاریکی بود و نمی تونستم درست ببینمش اما الان که دارم می بینم........ واقعاً انگار که بجای خون آشام یه فرشته جلومه
# رو مبل نشسته بودم که دیدم اومد پایین ، اون بدن ضریف و بدون نقصش ، مو های بلند و لختش و صورتی که انگار فرشته ها روش نقاشی کشیده بودن باعث می شد بیشتر از همیشه عاشقش بشم . صداش کردم ولی با ارتباط چشمی که برقرار کرده بودیم برای یه لحظه سکوت مطلقی همه جا رو فرا گرفت ، بعد ۱ دقیقه رفتم سمتش و گفتم
# می دونی که چقدر بی نقصی. می خوام اسمت رو بدونم
× داشت بهم نزدیک می شد و با هر قدمی که بر میداشت قلبم سریع تر به سینم می کوبید
× منم دوست دارم که اسمت رو بدونم پس تو اول بگو
# باشه اسمم هیونجینه ، هوانگ هیونجین
× منم کیم ا.ت هستم ؛ دوست ندارم این رو بگم ولی از آشنایی با هات خوشبختم ( با خجالت)
# با چیزی که گفت انگار می خواستم پرواز کنم ، نتونستم خودم رو کنترل کنم و رفتم بغلش کردم
× بعد از اینکه حرفم رو زدم با سرعت اومد بغلم کرد و طوری داشت محکم بغلم میکرد که بابام من رو بغل نکرده بود نمی دونم چرا ولی منم بغلش کردم ( خواهرم خوب عاشق شدی)
# داشتم از تعجب شاخ در می آوردم که چرا بغلم کرد ولی مهم نبود چون این لحظه بهترین لحظه برام بود و دوست نداشتم حتی یه لحظه ازش غفلت کنم
× بعد ۵ مین از هم جدا شدیم و گفتم
×خب........میگم گشنمه ( خواهرمون ۳ روزه هیچی نخورده)
#......دنبالم بیا
# دستش رو گرفتم و بردمش داخل اشبزخونه و به اجوما گفتم که هرچی غذا بلده درست کنه( خدا بده از این شانسا)
× دستم رو گرفت و بردم داخل اشبزخونه و با چیزی که گفت از تعجب بال در اورده بودم
بعد دو مین نشستیم رو میز نمیدونم چرا رفتم کنارش نشستم
# نمی دونم چرا اومد کنارم نشست ولی خب چرا نشینه
× هیونجین
# بله؟
× نمی دونم چرا این ۳ روزی که دیدمت حس عجیبی نسبت بهت دارم ،ولی شاید عشق باشه یا هوس ولی فکر نکنم هوس باشه با اینکه دزدیدیم و دوستم رو کشتی و تحدید به مرگم کردی ولی انگار روز با روز علاقم بهت بیشتر میشه ، فکر کنم دوست دارم ( با خجالت *)
- ۴.۷k
- ۰۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط