﴾﷽﴿
﴾﷽﴿
.
انتشار عکس برای اولین بار؛
.
روحالله بغض کرده بود، اما خودش را نگه داشت تا گریه نکند. یاد روزهایی افتاده بود که وقتی به خانه میآمد مادرش را در بستر بیماری میدید. آنقدر دیدن این صحنه برایش سخت بود که ترجیح میداد به خانه نرود. بعد از مدرسه میرفت کلاس بسکتبال و از آنجا هم میرفت بسیج مسجد تا کمتر خانه باشد.
میدید که پدرش بعد از هر باری که مادرش را از شیمیدرمانی برمیگرداند، چقدر ناراحت است. آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را سرحال و سالم داخل آشپزخانه ببیند. دلش تنگ شده بود برای خورشت بادمجان مادرش که در کل فامیل معروف بود، اما فقط به نگاه بیرمق مادرش نگاه میکرد و غصه میخورد.
روحالله سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. انگار برگشته بود به همان روزها. همۀ اتفاقات از جلوی چشمانش رد میشد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس بسکتبال برمیگشت، دید مادربزرگش بدون توجه به او میرود سمت خانهشان. هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت: چرا مادربزرگ اینجوری کرد؟ چقدر عجله داشت! یعنی من رو ندید؟ با این عجله کجا داشت میرفت؟
علامت سؤالهای ذهنش وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را پیچید. با دیدن آمبولانس و جمعیتی که جلوی خانهشان ایستاده بود، همهچیز را فهمید. چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر مادرش همان نگاه بیرمق را هم ندارد...
منتخب از کتاب #دلتنگ_نباش .
پ ن۱: عکس شهید روحالله سر مزار مادرش
پ ن۲: شادی روح این مادر شهید پرور بخوانیم فاتحه و صلوات #مدافع_سبزحرم
.
انتشار عکس برای اولین بار؛
.
روحالله بغض کرده بود، اما خودش را نگه داشت تا گریه نکند. یاد روزهایی افتاده بود که وقتی به خانه میآمد مادرش را در بستر بیماری میدید. آنقدر دیدن این صحنه برایش سخت بود که ترجیح میداد به خانه نرود. بعد از مدرسه میرفت کلاس بسکتبال و از آنجا هم میرفت بسیج مسجد تا کمتر خانه باشد.
میدید که پدرش بعد از هر باری که مادرش را از شیمیدرمانی برمیگرداند، چقدر ناراحت است. آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را سرحال و سالم داخل آشپزخانه ببیند. دلش تنگ شده بود برای خورشت بادمجان مادرش که در کل فامیل معروف بود، اما فقط به نگاه بیرمق مادرش نگاه میکرد و غصه میخورد.
روحالله سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. انگار برگشته بود به همان روزها. همۀ اتفاقات از جلوی چشمانش رد میشد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس بسکتبال برمیگشت، دید مادربزرگش بدون توجه به او میرود سمت خانهشان. هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت: چرا مادربزرگ اینجوری کرد؟ چقدر عجله داشت! یعنی من رو ندید؟ با این عجله کجا داشت میرفت؟
علامت سؤالهای ذهنش وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را پیچید. با دیدن آمبولانس و جمعیتی که جلوی خانهشان ایستاده بود، همهچیز را فهمید. چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر مادرش همان نگاه بیرمق را هم ندارد...
منتخب از کتاب #دلتنگ_نباش .
پ ن۱: عکس شهید روحالله سر مزار مادرش
پ ن۲: شادی روح این مادر شهید پرور بخوانیم فاتحه و صلوات #مدافع_سبزحرم
۱.۸k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.