پگاه آهنگرانی چیشد تصمیم گرفتی راستشو بگی

.
پگاه آهنگرانی : چیشد تصمیم گرفتی راستشو بگی؟؟
صابر ابر: دیروز که تو اون رستوران بینِ راهیه بودیم.
تو یه جوک گفتی.
بعد اون قدر خندیدی که غذا ریخت رو آستینت.
بعد رفتی دستات... آستینتو بشوری،یه دو سه دیقه طول کشید...
من تو همه ی اون دو سه دیقه، به پالتوت!
به کیفت،
به قاشقت که اون جوری کنارِ بشقابت گذاشته بودی،
به عروسک جا سویچی‌ت!
حتا به هوای نفست که اونجارو پر کرده بود فکر میکردم:) بعد احساس کردم تو اولین آدمی هستی که انقد بهم نزدیکه...
انقدر راحت زندگی میکنه!
انقدر راحت می خنده!
حرف میزنه ، می خنده:) برای همین نمی خاستم
دیگه به این دروغ ادامه بدم .....
#نزدیکتر
دیدگاه ها (۱)

.کسی که با قاب عکس ها،دیوار ها،با این هوای لعنتیبا آدمک درون...

.هیچ چیز،گوش کردی هیچ چیز،نمی تواند جای آدم هارا بگیرد!کتاب ...

.راه می‌افتم.. در پس کوچه‌های این شهر؛یادت را بر خیال می آور...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط