عشقه نا تموم ما...

عشقه‌ناتموم‌ما»
پارت دوم
گفت:قول میدم بهت،قول میدم همیشه به یادت باشم،قول میدم هیچوقت ترکت نکنم، ولی قول نمیدم برات نمیرم!
پسر نگاه به اسمونه مشکی که امشب فقط بخاطر این دوتا عاشق ستاره بارون شده بود نگاه کرد، خواست چیزی بگه که صدای شلیک اومد و زبونش لال شد...
منتظر درد تو بدن خودش بود ولی با جسم بی هوش عشقش مواجه شد! همونطور که عشقش رو داخل بغلش گرفته بود گریه میکرد، فریاد میزد: برگرد، نرو! مگه نگفتی قول میدم هیچوقت ترکت نکنم! گفتی! دروغ گفتی بهم...
پسر فریاد میزد و گریه میکرد، اون عوضی هم که نفسه دختر رو گرفته بود گم و گور شده بود...
حالا سه سال از اون ماجرای کوفتی میگذره حال پسر هروز بد تر میشه، چون همه این اتفاقات رو تقصیر خودش میدونه!
مثل هروز از اون پنجره ی تیمارستان لعنتی به بیرون نگاه میکرد به ادما، به اسمون به همچی ولی هیچ حرفی نمیزد...
حرف نزدن و نگاه کردن براش روتین عادت شده بود...
اون شب پسر حال عجیبی داشت، خوشحال بود، حتی پرسنل هم تعجب کرده بودن پسر موهای فرش رو شونه زده بود، لباس تمیز و نو پوشیده بود...
همه ی پرسنل خواب بودن و پسر بیدار بود و به ماه که کامل شده بود زل زده بود، و لبخند تلخی بهمه ی پرسنل خواب بودن و پسر بیدار بود و به ماه که کامل شده بود زل زده بود، و لبخند تلخی به لب داشت!
اسمون شده بود مثل اسمونه اون شب تاریک و پر ستاره!
پسر مثل هرشب قرص هاشو از پنجره انداخت پایین و اب رو خورد
نشسته بود رو صندلی کناره پنجره و به ماه کامل زل زده بود...
چاقوی زیر بالشتشو برداشت و شروع کرد با بازی کردن باهاش...
:«یادته بهت گفتم اگه مردم دلت برام تنگ شد به اسمون نگاه کن؟ من هر ثانیه دلم برات تنگه عشقم!»
اینارو میگفت و اشک چشمایی که هرشب برای عشقش میبارد ریزش میکرد؛


«ادامه دارد...»
پارت بعد حساسه!!!
حمایت؟
دیدگاه ها (۰)

عشقه نا تموم ما...

نظرتون درباره سه پارتی ای که نوشته بودم چیه?:)

عشقه نا تموم ما...

کپشن حتما چک بشه!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط