بذار یه واقعیتی رو بهت بگم...
بذار یه واقعیتی رو بهت بگم...
من وقتی باهات بودم
نه سر دردی داشتم،نه تمام جونم درد میکرد
نه دردی داشتم...
الکی میگفتم!
وگرنه قبل تو هم،ممکن بود یه سری ناخوشی و مریض حالی بوده باشه،ولی چون من ادم قویی بودم میجنگیدم و به روم نمیاوردم و عافیت و سلامت برمیگشت بهم!
ولی میخواستم ناز کنم برات...
میخواستم بگم،
اگه بد حالی و کسل بودنی هست
اگه درد و بلایی هست توی این جون
واسه اینکه هر روز میگم:
"دردت،غمت،غصه ات،به جون من الهی،
عشق قشنگم".
.
همه یه شب چشماشونو میبندن و میرن
ولی تو،توی روشنایی رفتی...
با چشمای خودم دیدنِ جان از بدن رو دیدم
رفتن تو رو دیدم...
روز بود و همه چیز معلوم!
تا شب اونقدر فاصله بود که
حتی نمیشد پناه برد به خواب....
تیر خوردم!
خورد وسطِ قلبم..
شکستم!
خورده های دلمو دیدم...
له شدم!
اما بازم خندیدم...
چشمم سیاهی رفت،
اشک مانع میشد،
ریتم نامنظم قلبم رو حس کردم،
تیره و تار شد دنیا،
دیگه حالا شب بود،
دیگه همش شب بود!
درمونده و غمگین،
از نفس افتاده و مغموم،
گیج و حیرون،
وسط جهنمی که،پاداش تو
از دوست داشتنت بود
رها شدم...
اینجا برای اولین بار،واقعی
درد داشتم...درد کشیدم...
حالم بد بود...
اما تو دیگه نبودی که،به گوشت برسونم!
دیگه ناز و ادا نبود،عین خود حقیقت بود!
.
بذار یه چیزیو بهت بگم!
بعد از تو،نمردم.
زنده بودم،ولی زندگی نکردم.
سرم شلوغ شد،ولی فراموشت نکردم.
قدم زدم توی خیابونا،ولی خاطراتو از یاد نبردم...
فقط گذشت...سخت گذشت!
راستی گفته بودم؟!
"ما را به سخت جانی خود،این گمان نبود"
نه،نبود! 💔🖤
من وقتی باهات بودم
نه سر دردی داشتم،نه تمام جونم درد میکرد
نه دردی داشتم...
الکی میگفتم!
وگرنه قبل تو هم،ممکن بود یه سری ناخوشی و مریض حالی بوده باشه،ولی چون من ادم قویی بودم میجنگیدم و به روم نمیاوردم و عافیت و سلامت برمیگشت بهم!
ولی میخواستم ناز کنم برات...
میخواستم بگم،
اگه بد حالی و کسل بودنی هست
اگه درد و بلایی هست توی این جون
واسه اینکه هر روز میگم:
"دردت،غمت،غصه ات،به جون من الهی،
عشق قشنگم".
.
همه یه شب چشماشونو میبندن و میرن
ولی تو،توی روشنایی رفتی...
با چشمای خودم دیدنِ جان از بدن رو دیدم
رفتن تو رو دیدم...
روز بود و همه چیز معلوم!
تا شب اونقدر فاصله بود که
حتی نمیشد پناه برد به خواب....
تیر خوردم!
خورد وسطِ قلبم..
شکستم!
خورده های دلمو دیدم...
له شدم!
اما بازم خندیدم...
چشمم سیاهی رفت،
اشک مانع میشد،
ریتم نامنظم قلبم رو حس کردم،
تیره و تار شد دنیا،
دیگه حالا شب بود،
دیگه همش شب بود!
درمونده و غمگین،
از نفس افتاده و مغموم،
گیج و حیرون،
وسط جهنمی که،پاداش تو
از دوست داشتنت بود
رها شدم...
اینجا برای اولین بار،واقعی
درد داشتم...درد کشیدم...
حالم بد بود...
اما تو دیگه نبودی که،به گوشت برسونم!
دیگه ناز و ادا نبود،عین خود حقیقت بود!
.
بذار یه چیزیو بهت بگم!
بعد از تو،نمردم.
زنده بودم،ولی زندگی نکردم.
سرم شلوغ شد،ولی فراموشت نکردم.
قدم زدم توی خیابونا،ولی خاطراتو از یاد نبردم...
فقط گذشت...سخت گذشت!
راستی گفته بودم؟!
"ما را به سخت جانی خود،این گمان نبود"
نه،نبود! 💔🖤
۹.۳k
۰۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.