🔴 مادرم عاشق شد‼ ️ (بخونید قابل تامله
🔴 مادرم عاشق شد‼ ️ (بخونید قابل تامله
╲\╭┓
╭💞 ╯
┗╯\╲
مادرم در سن 71 سالگی عاشق شد. در سن 71 سالگی عاشق جوانکی سی و چند ساله شد. یک روز همه فرزندانش را دعوت کرد و بعد از کلی افاضات و صغری و کبری چیدن گفت که عاشق شده، عاشق جوانکی سی و چند ساله. هر چهار عروسش تا شنیدند بلند شدند و کف زنان و سوت زنان و قهقهه زنان رفتند سمتش و بوسیدندش و تبریک گفتند. برادرم نگاهم کرد. آن یکی برادرم نگاهم کرد. خواهرم نگاهم کرد. آن یکی خواهرم نگاهم کرد. و من همه را نگاه کردم و رفتم در فکر مادر هفتاد و یک ساله تازه عاشق شده ام. تصورش را کردم که مادرم دست در دست جوانک سی و چند ساله بروند کافی شاپ و کاپوچینویی سفارش بدهند و جوانک بسته ای کادوپیچ شده از جیبش در بیاورد و بگیرد سمت مادرم و بگوید تقدیم به عشق محبوبم و مادرم بگیرد و با شور و شوق بازش کند و ببیند که هدیه جوانک سی و چند ساله از این عروسک های موزیکال سرامیکی زلف افشان است که عروسک با لباس پرچین بلند دور خودش آهسته می رقصد و مادرم چشمانش پر از اشک شادی شود و جعبه را ببندد و بگذارد روی قلبش و به جوانک بگوید ممنونم عشق محبوبم. من غرق این افکار شدم در میانه بهت چهار خواهر و برادر دیگرم. نه زبان نرم و نه زبان تلخ و تند ما حریف خواسته مادر هفتاد و یک ساله ام نشد و عشق شان به ازدواج کشید. برادر بزرگم همه دارایی اش را فروخت و از شهرمان رفت. خواهر کوچکم را دامادمان طلاق داد که مادرت زنی هرزه ست و من با هرزه زاده زیر یک سقف زندگی نمی کنم. اما مادرم بهایی نداد به هیچ کدام از این ها و خوب و خوش بود با شوهرش. من گوشه گیر شدم و از کلمه مادر ترس داشتم و خوف و بیم و هراس. آن یکی برادرم موهایش یک شبه سفید شد و فقط من بودم که گاهی میرفتم سری به مادرم میزدم.
پدرخوانده ام ده سال از من کم سن تر بود. و چه دردناک بود که پسری از پدر یا ناپدری اش بزرگتر باشد اما عاشق هم بودند. مادرم را تر و خشک میکرد و نازش را با هزار قلم و رقم می کشید. اما من همیشه دلتنگ بودم چه پیش مادرم چه دور از او. شبی باغبان باغ پدر اصلی مان دو جعبه سیب آورد و گفت که امسال همه درختان باغ سرمازده شده اند و محصولی نبوده غیر این. و من فردا عصرش یک جعبه سیب باغ پدر اصلی مان را برداشتم و بردم در خانه مادرم و حرف باغبان را برایش تکرار کردم. حالا که دارم اینها را می نویسم چند سالی گذشته از فوت مادرم. از پدرخوانده ام خبری ندارم. برادرم هنوز روی برگشتن به شهرمان را ندارد و خواهرکم هنوز در بیم و امید برگشتن به خانه شوهر سابق اش. اما یک چیز را خیلی خوب فهمیدم. چه در مردها و چه در زنها. چه در پیرمردها و چه در پیرزن ها. عاشقی نکردن برای انسان خطرناک است. مثل عقده و غده روزی سر باز می کند و می ترکد. مادرم معشوقه خوب و زیبایی بود اما پدرم بلد نبود عاشقی کند. مادر مرحومم می گفت پدرت حتی یکبار یک سیب از هزاران سیب باغش را جلویم نگرفت و حتی یکبار به من نگفت خانم و حتی یکبار به رویم نخندید. حالا که دور شده ام از آن سالها به عاشق شدن مادرم حق میدهم.
✨ کاری ندارم کجایی چه میکنی، اما بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود✨
╲\╭┓
╭💞 ╯
┗╯\╲
╲\╭┓
╭💞 ╯
┗╯\╲
مادرم در سن 71 سالگی عاشق شد. در سن 71 سالگی عاشق جوانکی سی و چند ساله شد. یک روز همه فرزندانش را دعوت کرد و بعد از کلی افاضات و صغری و کبری چیدن گفت که عاشق شده، عاشق جوانکی سی و چند ساله. هر چهار عروسش تا شنیدند بلند شدند و کف زنان و سوت زنان و قهقهه زنان رفتند سمتش و بوسیدندش و تبریک گفتند. برادرم نگاهم کرد. آن یکی برادرم نگاهم کرد. خواهرم نگاهم کرد. آن یکی خواهرم نگاهم کرد. و من همه را نگاه کردم و رفتم در فکر مادر هفتاد و یک ساله تازه عاشق شده ام. تصورش را کردم که مادرم دست در دست جوانک سی و چند ساله بروند کافی شاپ و کاپوچینویی سفارش بدهند و جوانک بسته ای کادوپیچ شده از جیبش در بیاورد و بگیرد سمت مادرم و بگوید تقدیم به عشق محبوبم و مادرم بگیرد و با شور و شوق بازش کند و ببیند که هدیه جوانک سی و چند ساله از این عروسک های موزیکال سرامیکی زلف افشان است که عروسک با لباس پرچین بلند دور خودش آهسته می رقصد و مادرم چشمانش پر از اشک شادی شود و جعبه را ببندد و بگذارد روی قلبش و به جوانک بگوید ممنونم عشق محبوبم. من غرق این افکار شدم در میانه بهت چهار خواهر و برادر دیگرم. نه زبان نرم و نه زبان تلخ و تند ما حریف خواسته مادر هفتاد و یک ساله ام نشد و عشق شان به ازدواج کشید. برادر بزرگم همه دارایی اش را فروخت و از شهرمان رفت. خواهر کوچکم را دامادمان طلاق داد که مادرت زنی هرزه ست و من با هرزه زاده زیر یک سقف زندگی نمی کنم. اما مادرم بهایی نداد به هیچ کدام از این ها و خوب و خوش بود با شوهرش. من گوشه گیر شدم و از کلمه مادر ترس داشتم و خوف و بیم و هراس. آن یکی برادرم موهایش یک شبه سفید شد و فقط من بودم که گاهی میرفتم سری به مادرم میزدم.
پدرخوانده ام ده سال از من کم سن تر بود. و چه دردناک بود که پسری از پدر یا ناپدری اش بزرگتر باشد اما عاشق هم بودند. مادرم را تر و خشک میکرد و نازش را با هزار قلم و رقم می کشید. اما من همیشه دلتنگ بودم چه پیش مادرم چه دور از او. شبی باغبان باغ پدر اصلی مان دو جعبه سیب آورد و گفت که امسال همه درختان باغ سرمازده شده اند و محصولی نبوده غیر این. و من فردا عصرش یک جعبه سیب باغ پدر اصلی مان را برداشتم و بردم در خانه مادرم و حرف باغبان را برایش تکرار کردم. حالا که دارم اینها را می نویسم چند سالی گذشته از فوت مادرم. از پدرخوانده ام خبری ندارم. برادرم هنوز روی برگشتن به شهرمان را ندارد و خواهرکم هنوز در بیم و امید برگشتن به خانه شوهر سابق اش. اما یک چیز را خیلی خوب فهمیدم. چه در مردها و چه در زنها. چه در پیرمردها و چه در پیرزن ها. عاشقی نکردن برای انسان خطرناک است. مثل عقده و غده روزی سر باز می کند و می ترکد. مادرم معشوقه خوب و زیبایی بود اما پدرم بلد نبود عاشقی کند. مادر مرحومم می گفت پدرت حتی یکبار یک سیب از هزاران سیب باغش را جلویم نگرفت و حتی یکبار به من نگفت خانم و حتی یکبار به رویم نخندید. حالا که دور شده ام از آن سالها به عاشق شدن مادرم حق میدهم.
✨ کاری ندارم کجایی چه میکنی، اما بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود✨
╲\╭┓
╭💞 ╯
┗╯\╲
۴.۵k
۱۸ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.