💌 یه داستان قشنگ
💌 #یه_داستان_قشنگ
غروب بود
با امام رضا (ع) به خانه رفتم
در خانه، چندنفر مشغول
بنّایی بودند
🍀 امام (ع)
به همه، خسته نباشید گفتند
انگار همه کارگرها را میشناختند
به جز یک نفرشان را
امام از من پرسیدند:
🔆 سلمان، این کارگر کیست؟
گفتم: کارگری ست که به کمک ما آمده
فرمودند: مزدش را تعیین کردهاید؟
گفتم: نه آقا، مهم نیست
هرچه به او بدهیم قبول میکند
امام (ع) ناراحت شدند؛
فرمودند: ای سلمان! بارها به تو
گفتهام کسی را برای کار نیاورید
مگر اینکه قبلا مزدش را
تعیین کنید! 🍁
آن روز دیدم
💜 امام رضا آن کارگر را
صدا زدند و بعد از صحبت زیاد،
دستمزد خوبی به او دادند
کارگر
با همان نگاه پر شوق
برای امام (ع) دعا میکرد . . . 🌸🌸
#رمضان_کریم🌙🌹🍃
غروب بود
با امام رضا (ع) به خانه رفتم
در خانه، چندنفر مشغول
بنّایی بودند
🍀 امام (ع)
به همه، خسته نباشید گفتند
انگار همه کارگرها را میشناختند
به جز یک نفرشان را
امام از من پرسیدند:
🔆 سلمان، این کارگر کیست؟
گفتم: کارگری ست که به کمک ما آمده
فرمودند: مزدش را تعیین کردهاید؟
گفتم: نه آقا، مهم نیست
هرچه به او بدهیم قبول میکند
امام (ع) ناراحت شدند؛
فرمودند: ای سلمان! بارها به تو
گفتهام کسی را برای کار نیاورید
مگر اینکه قبلا مزدش را
تعیین کنید! 🍁
آن روز دیدم
💜 امام رضا آن کارگر را
صدا زدند و بعد از صحبت زیاد،
دستمزد خوبی به او دادند
کارگر
با همان نگاه پر شوق
برای امام (ع) دعا میکرد . . . 🌸🌸
#رمضان_کریم🌙🌹🍃
۴.۵k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.