خانه پدربزرگ را دوست داشتم

خانه پدربزرگ را دوست داشتم
ظهرکه می شد بوی غذا تمام اتاق را پر میکرد
آفتاب روی سفره ی مادربزرگ پهن میشد وطعم غذا را دلچسب تر میکرد
کاش آنوقتها هیچ وقت تمام نمیشد...
دیدگاه ها (۴)

می توانی چشم هایت را روی چیزهایی که نمیخواهی ببینی ببندی، ول...

کودک که بودموقتی زمین می‌خوردممادرم من را می‌بوسیدتمامِ درده...

#حیاتاز یک "دوستت دارم "شروع شد!آن هم دهان تو ...و من تازه ف...

از بس که دوستت دارمفکر می‏ کنمدیگر هیچ دوست داشتنیهمرنگ دوست...

کاش هنوز نه سالم بود . سرم روی زانوی مادربزرگ بود که داشت بر...

بايد، شب بيايدتا خانه را، از عطر تنت، پر کنم !تو را، به مشام...

یادِ خانم جان به خیر.همیشه میگفت غذا که میپزید حواستان به دو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط