ات*
ات*
رسیدیم به قصر...خیلی بزرگ بود و همینطور قشنگ
ات : یا خوداااا
جیمین : خیلی قشنگه
ات : باورم نمیشه سرباز مین اینجا زندگی میکنین
یونگی : همه سربازا اینجا زندگی میکنن. البته سطحای بالاتر هم هستن.
ات : فوقلعادس
یونگی : دروازه هارو باز کنین
&چشم
+چشم
دروازه ها باز شدن و وارد شدیم. داخلش از بیرونش خیلی قشنگ تر بود که قابل توصیف هم نیست . دوتا دستش رو کمرم احساس کردم برگشتم دیدم سرباز مین منو از اسب منو اورد پایین. جونگ کوک با همون چشمای گریونش داشت میدویید و میخندید و تهیونگ هم دنبالش بود
جیمین : هی منتظر من بمونین
جیمین هم باشون رف و فقد من بدبخت موندم
یونگی : چرا نمیری باشون بازی کنی
ات : خب...اونا پسرن و من دخترم. تازه اونا ازم بزرگترن و من بچم
یونگی : مشکلی نیس به زودی باهم صمیمی میشین تازه اختلاف سنی زیادی نمیبینم بین تو و جونگ کوک
ات : تهیونگ
یونگی : اوم ازه تهیونگ و جیمین 16 سالن
ات : تازه گفتین تهیونگ 17 سالس
یونگی : هنوز 17 ساله نشده
ات : هوف...خیلی خب. ولی حالا راحت نیستم باشون باشم
یونگی : باشه مشکلی نیس. فسقلیا بیاین اینجا
پسرا اومدن
یونگی : جین اون شنل کوچولوارو میاری که به یون گفتم درستشون کنه
جین : باشه
یونگی : ممنون..خب گوش کنین من میتونم اینجا نگهتون دارم به شرط اینکه بتونین جای سربازا کارای مربوطه رو انجام بدین
کوک : چه کارایی مثلا؟
یونگی : پختن غذا، درو کردن محصول، غذای سربازا و اسبا و خیلی چیزای دیگه
کوک : غذای اسبا :|!!!
یونگی : اره...تازه هر روز که زحمت بدین سکه طلا یا نقره نصیبتون میشه حالا بستگی داره به مقدار کار کردنتون
ات : مشکلی نیس
تهیونگ : اوهوم..پدر من کشاورز بود. از پسش برمیام
جیمین : منم فک کنم بتونم از پسش بر بیام
کوک : هر کاری میکنم ولی سراغ اسبا نمیرم گفته باشم
یونگی : خیلی خب
سرباز مین یه شنلایی شبیه به شنلشون رو تنمون کرد. فقد رنگشون یکم روشنتر بود و علامت پشتش فرق داشت یه علامت خوشه گندم روش بود
یونگی : این شنلا نشون میده که تو میلی کار میکنین. امیدوارم کارتونو درست انجام بدین
ات : اخجوننن یک قدم دیگه به هدفم زندیک شدم
یونگی : *خنده* همینطوره. حالا برین به کاراتون برسین
پسرا و ات : چشم
سونهو : یونگی میبینم بازم روی بچت گل کرده
یونگی : فقد دارم به قصر کمک میکنم قربان و همچنین به مردم
سونهو : عجب...با 4 تا بچه اسکل؟
ات : اون فرمانده ارتشه کیم سونهو
سونهو : اره نی نی کوچولو
ات : من نی نی نیستم.
سونهو : ولی از طرز حرف زدنت معلومه هنوز داری شیر مادر خدا بیامرزت رو میخوری
ات با لحن سرد و عصبی : چی گفتی؟
کوک : روی این دختر چیز خوبی نمیگه
یونگی :*پوزخند*
رسیدیم به قصر...خیلی بزرگ بود و همینطور قشنگ
ات : یا خوداااا
جیمین : خیلی قشنگه
ات : باورم نمیشه سرباز مین اینجا زندگی میکنین
یونگی : همه سربازا اینجا زندگی میکنن. البته سطحای بالاتر هم هستن.
ات : فوقلعادس
یونگی : دروازه هارو باز کنین
&چشم
+چشم
دروازه ها باز شدن و وارد شدیم. داخلش از بیرونش خیلی قشنگ تر بود که قابل توصیف هم نیست . دوتا دستش رو کمرم احساس کردم برگشتم دیدم سرباز مین منو از اسب منو اورد پایین. جونگ کوک با همون چشمای گریونش داشت میدویید و میخندید و تهیونگ هم دنبالش بود
جیمین : هی منتظر من بمونین
جیمین هم باشون رف و فقد من بدبخت موندم
یونگی : چرا نمیری باشون بازی کنی
ات : خب...اونا پسرن و من دخترم. تازه اونا ازم بزرگترن و من بچم
یونگی : مشکلی نیس به زودی باهم صمیمی میشین تازه اختلاف سنی زیادی نمیبینم بین تو و جونگ کوک
ات : تهیونگ
یونگی : اوم ازه تهیونگ و جیمین 16 سالن
ات : تازه گفتین تهیونگ 17 سالس
یونگی : هنوز 17 ساله نشده
ات : هوف...خیلی خب. ولی حالا راحت نیستم باشون باشم
یونگی : باشه مشکلی نیس. فسقلیا بیاین اینجا
پسرا اومدن
یونگی : جین اون شنل کوچولوارو میاری که به یون گفتم درستشون کنه
جین : باشه
یونگی : ممنون..خب گوش کنین من میتونم اینجا نگهتون دارم به شرط اینکه بتونین جای سربازا کارای مربوطه رو انجام بدین
کوک : چه کارایی مثلا؟
یونگی : پختن غذا، درو کردن محصول، غذای سربازا و اسبا و خیلی چیزای دیگه
کوک : غذای اسبا :|!!!
یونگی : اره...تازه هر روز که زحمت بدین سکه طلا یا نقره نصیبتون میشه حالا بستگی داره به مقدار کار کردنتون
ات : مشکلی نیس
تهیونگ : اوهوم..پدر من کشاورز بود. از پسش برمیام
جیمین : منم فک کنم بتونم از پسش بر بیام
کوک : هر کاری میکنم ولی سراغ اسبا نمیرم گفته باشم
یونگی : خیلی خب
سرباز مین یه شنلایی شبیه به شنلشون رو تنمون کرد. فقد رنگشون یکم روشنتر بود و علامت پشتش فرق داشت یه علامت خوشه گندم روش بود
یونگی : این شنلا نشون میده که تو میلی کار میکنین. امیدوارم کارتونو درست انجام بدین
ات : اخجوننن یک قدم دیگه به هدفم زندیک شدم
یونگی : *خنده* همینطوره. حالا برین به کاراتون برسین
پسرا و ات : چشم
سونهو : یونگی میبینم بازم روی بچت گل کرده
یونگی : فقد دارم به قصر کمک میکنم قربان و همچنین به مردم
سونهو : عجب...با 4 تا بچه اسکل؟
ات : اون فرمانده ارتشه کیم سونهو
سونهو : اره نی نی کوچولو
ات : من نی نی نیستم.
سونهو : ولی از طرز حرف زدنت معلومه هنوز داری شیر مادر خدا بیامرزت رو میخوری
ات با لحن سرد و عصبی : چی گفتی؟
کوک : روی این دختر چیز خوبی نمیگه
یونگی :*پوزخند*
۷۹.۶k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.