📗 ادامه کتابِ
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_یکم
حسین، رفیق و همکارم که خودش نوربالا میزند، وقتی فهمید که اسم من هم توی لیست است، آمد به دفتر حاجحمید. ذوق توی چشمهای روشنش پیدا بود. دو کلمه گفت: خیلی بامرامی! راستش دوست ندارم این کارهای ساده را بگذارند به حساب مرام! اولا که هنوز کاری نکردهایم و ثانیا، این کمترین وظیفه ماست. همین را به حسین گفتم. هردو خوشحال بودیم. گذرنامهام که آماده شد، از سرِ ذوق زنگ زدم به حسین:«گذرنامهها رو هماهنگ کردیم! حاجی اجازه داده؛ ممکنه بیستوپنجم اسفند بریم؛ شایدم بیفته تو ایام عید. شمام پاسپورتاتون آماده باشه...»
حسین هم از خدایش بود که برویم. او هم میدانست که در چه زمان ویژهای راهی دمشق میشویم. شهدای ایرانی را یکییکی به کشور برمیگرداندند. از بچههای دانشگاه هم چند نفری، رنج دنیاشان کم شده بود. اما اینها روحیهام را بیشتر میکند ...
۳۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─
💠 @shahiddaneshgar
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_یکم
حسین، رفیق و همکارم که خودش نوربالا میزند، وقتی فهمید که اسم من هم توی لیست است، آمد به دفتر حاجحمید. ذوق توی چشمهای روشنش پیدا بود. دو کلمه گفت: خیلی بامرامی! راستش دوست ندارم این کارهای ساده را بگذارند به حساب مرام! اولا که هنوز کاری نکردهایم و ثانیا، این کمترین وظیفه ماست. همین را به حسین گفتم. هردو خوشحال بودیم. گذرنامهام که آماده شد، از سرِ ذوق زنگ زدم به حسین:«گذرنامهها رو هماهنگ کردیم! حاجی اجازه داده؛ ممکنه بیستوپنجم اسفند بریم؛ شایدم بیفته تو ایام عید. شمام پاسپورتاتون آماده باشه...»
حسین هم از خدایش بود که برویم. او هم میدانست که در چه زمان ویژهای راهی دمشق میشویم. شهدای ایرانی را یکییکی به کشور برمیگرداندند. از بچههای دانشگاه هم چند نفری، رنج دنیاشان کم شده بود. اما اینها روحیهام را بیشتر میکند ...
۳۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─
💠 @shahiddaneshgar
۵.۶k
۰۳ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.