اولش هیچ حسی بهش نداشتم
اولش هیچ حسی بهش نداشتم...
اما اون لعنتی خیلی خوب بود،خیلی...
تو هر شرایطی هوامو داشت...
وابستش شدم
عاشقش شدم...
من رو خانومش صدا میزد
چه ذوقی میکردم وقتی بهم میگفت خانمم
یه روز که تو پارک نشسته بودیم
گفت یه مسئله ای هست که چند وقته میخوام بهت بگم
ولی نمیدونم چه جوری بگم...
گفتم بگو...
گفت راستش من خیلی واسم سخت شده شرایط
میخواستم اگه قبول کنی با هم،هم خواب بشیم...
دنیا دور سرم چرخید...
من پدرم یه عمر عرق ریخته بود
و من رو طوری تربیت کرده بود
که اصلا به این چیزا حتی فکر هم نمیکردم...
گفت فکراتو بکن بهم خبرشو بده...
باورم نمیشد که انقدر تغییر کرده بود...
باورم نمیشد این همونی بود
که همیشه پیشونیم رو میبوشید
اولش فکر کردم شوخیه ولی خیلی جدی بود
چند روز تمام با خودم کلنجار رفتم
از یه طرف میگفتم قبول نکنم،حرمت خودم و تنم و شخصیتم حفظ بشه...
از یه طرف میگفتم یه وقت اگه پیشنهادش رو قبول نکنم
و نیازش رو برطرف نکنم
نکنه کسی دیگه پیدا بشه پیشنهادش رو قبول کنه و باعث شه ازم دل بکنه...
میترسیدم خب...
میترسیدم از دستش بدم
حتی فکر نبودنش دیوونم میکرد
تا اینکه تصمیم خودم رو گرفتم
و پیشنهادش رو قبول کردم...
وقتی تنش به تنم خورد،اشک ریختم و دو تا دستام رو گذاشتم دو طرف صورتش،تو چشماش نگاه کردم و گفتم تنهام نمیزاری دیگه؟مگه نه؟؟؟
گفت معلومه که تنهات نمیزاره...
تو تا آخر عمر کنار خودمی...
غصه هیچی رو نخور....
دیگه بعد از اون یه بار شده بود واسش یه عادت
هر دفعه زنگ میزد
و ازم میخواست تا باهاش هم خواب بشم..
منم هر دفعه از ترس اینکه
ازم جدا نشه قبول میکردم...
خدا میدونه هر دفعه که
باهاش، هم خواب میشدم
وقتی میومدم خونه و پدرم رو میدیدم
از خودم خجالت میکشیدم
میرفتم تو اتاق و تا خود صبح اشک میریختم
حالا از اون ماجرا دو سالی میشه گذشته...
تنهام گذاشت...
حالا منم و یه دنیا بغض شبونه...
حالا منم و یه حس پشیمونی دخترونه...
حالا منم و یه حس تنفر روی هر چی مرد نامرده
هنوزم که هنوزه
با این که دو سال از اون ماجرا میگذره
هر دفعه که پدرم رو نگاه میکنم بغض میکنم
خیلی دوست دارم،خیلی دوست دارم یه بار برم دستاش رو بگیرم
بغلش کنم و بگم
بابایی منو ببخش...
بابایی منو ببخش...
مواظب خودتون باشین منم یه پسرم همجنسامو خوب میشناسم..البته بد و خوب پسرو دختر نداره..ذات طرف بستگی داره..
حرمت باباتونو حیا خودتونو زیر سوال نبرید..
اگه کسی دوستون داشته باشه بگو بیاد خواستگاریتون
یا حداقل باهمین،رفتارو کاراتون حفظ و کنترل باش..از اعتماد هم سو استفاده نکنید همو خراب نکنید اگه کسیم خودشو میکشه میگه دوستون داره اویزون نخونینش اون دلشو بنامتون زده نمیتونه دست برداره یه فرصت بدین بهشــ اونم زندگیش به شما بستگی داره
#التماس_کمیـ_تفکرووجدانـ
.
اما اون لعنتی خیلی خوب بود،خیلی...
تو هر شرایطی هوامو داشت...
وابستش شدم
عاشقش شدم...
من رو خانومش صدا میزد
چه ذوقی میکردم وقتی بهم میگفت خانمم
یه روز که تو پارک نشسته بودیم
گفت یه مسئله ای هست که چند وقته میخوام بهت بگم
ولی نمیدونم چه جوری بگم...
گفتم بگو...
گفت راستش من خیلی واسم سخت شده شرایط
میخواستم اگه قبول کنی با هم،هم خواب بشیم...
دنیا دور سرم چرخید...
من پدرم یه عمر عرق ریخته بود
و من رو طوری تربیت کرده بود
که اصلا به این چیزا حتی فکر هم نمیکردم...
گفت فکراتو بکن بهم خبرشو بده...
باورم نمیشد که انقدر تغییر کرده بود...
باورم نمیشد این همونی بود
که همیشه پیشونیم رو میبوشید
اولش فکر کردم شوخیه ولی خیلی جدی بود
چند روز تمام با خودم کلنجار رفتم
از یه طرف میگفتم قبول نکنم،حرمت خودم و تنم و شخصیتم حفظ بشه...
از یه طرف میگفتم یه وقت اگه پیشنهادش رو قبول نکنم
و نیازش رو برطرف نکنم
نکنه کسی دیگه پیدا بشه پیشنهادش رو قبول کنه و باعث شه ازم دل بکنه...
میترسیدم خب...
میترسیدم از دستش بدم
حتی فکر نبودنش دیوونم میکرد
تا اینکه تصمیم خودم رو گرفتم
و پیشنهادش رو قبول کردم...
وقتی تنش به تنم خورد،اشک ریختم و دو تا دستام رو گذاشتم دو طرف صورتش،تو چشماش نگاه کردم و گفتم تنهام نمیزاری دیگه؟مگه نه؟؟؟
گفت معلومه که تنهات نمیزاره...
تو تا آخر عمر کنار خودمی...
غصه هیچی رو نخور....
دیگه بعد از اون یه بار شده بود واسش یه عادت
هر دفعه زنگ میزد
و ازم میخواست تا باهاش هم خواب بشم..
منم هر دفعه از ترس اینکه
ازم جدا نشه قبول میکردم...
خدا میدونه هر دفعه که
باهاش، هم خواب میشدم
وقتی میومدم خونه و پدرم رو میدیدم
از خودم خجالت میکشیدم
میرفتم تو اتاق و تا خود صبح اشک میریختم
حالا از اون ماجرا دو سالی میشه گذشته...
تنهام گذاشت...
حالا منم و یه دنیا بغض شبونه...
حالا منم و یه حس پشیمونی دخترونه...
حالا منم و یه حس تنفر روی هر چی مرد نامرده
هنوزم که هنوزه
با این که دو سال از اون ماجرا میگذره
هر دفعه که پدرم رو نگاه میکنم بغض میکنم
خیلی دوست دارم،خیلی دوست دارم یه بار برم دستاش رو بگیرم
بغلش کنم و بگم
بابایی منو ببخش...
بابایی منو ببخش...
مواظب خودتون باشین منم یه پسرم همجنسامو خوب میشناسم..البته بد و خوب پسرو دختر نداره..ذات طرف بستگی داره..
حرمت باباتونو حیا خودتونو زیر سوال نبرید..
اگه کسی دوستون داشته باشه بگو بیاد خواستگاریتون
یا حداقل باهمین،رفتارو کاراتون حفظ و کنترل باش..از اعتماد هم سو استفاده نکنید همو خراب نکنید اگه کسیم خودشو میکشه میگه دوستون داره اویزون نخونینش اون دلشو بنامتون زده نمیتونه دست برداره یه فرصت بدین بهشــ اونم زندگیش به شما بستگی داره
#التماس_کمیـ_تفکرووجدانـ
.
- ۱۳.۶k
- ۱۵ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط