تو...
تو...
یک مثنوی در دهانِ مولانا
یک قونیه زیرِ قدومِ شمس
آشنا و صمیمی؛
چون شبنم با گونهی داوودی
و چنان از تو گفتنم زیباست
که شعر معنیاش کنند دِگران!
زیبایی و دوستت دارمهایم
به گوشهایت میآیند
چون انتظار به پنجره!
زیباترینی
و در شعرترین حالتِ ممکنِ زنی،
که چنان میداند شعر را
که گویی هزار سال پیش،
از شعری زاده شده که شاعرش را با خود به عشقآباد بُردهست نسیمی!
دوستت دارمهایت اکسیرِ حیات بخشیست
که میدارَدَم جاودان!
که میبخشَدَم نفس!
من زندهام از تو!
یک مثنوی در دهانِ مولانا
یک قونیه زیرِ قدومِ شمس
آشنا و صمیمی؛
چون شبنم با گونهی داوودی
و چنان از تو گفتنم زیباست
که شعر معنیاش کنند دِگران!
زیبایی و دوستت دارمهایم
به گوشهایت میآیند
چون انتظار به پنجره!
زیباترینی
و در شعرترین حالتِ ممکنِ زنی،
که چنان میداند شعر را
که گویی هزار سال پیش،
از شعری زاده شده که شاعرش را با خود به عشقآباد بُردهست نسیمی!
دوستت دارمهایت اکسیرِ حیات بخشیست
که میدارَدَم جاودان!
که میبخشَدَم نفس!
من زندهام از تو!
۱.۱k
۳۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.