رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:26
#محراب
امروز روزی بود که می خواستم برم ترکیه به مدت سه روز و واقعا ناراحت بودم...
چون اینجا دوستای زیادی داشتم و نمیخواستم ترکشون کنم چون همشون توی حال بد من پیشم بودن و این خیلی حس بدی بود که باید دوستان رو ترک می کردی
دیدم مهشاد خوابیده شبیه جوجه شده بود بوسش کردم و بیدارش کردم و رفتم سمت کمدم
#مهشاد
آماده شدم و با محراب رفتیم سمت فرودگاه و دخترمون هم بردیم
میگم محراب؟
محراب:جانم
مهشاد:میگم اینطوری نمیشه بچه نوزاد رو ببریم مسافرت که
محراب:خب میگی چه کنم؟
مهشاد:هیچ باید بدیمش یکی
محراب:بدیمش ارسلان دیانا؟
مهشاد:آخه ارسلان دیانا؟
محراب:اره
مهشاد:باشه
و رسیدیم فرودگاه و بچه ها ها همه اونجا بودن
#ارسلان
محراب:داداش من دخترم رو نمیتونم ببرم مسافرت تو و دیانا ازش مراقبت می کنید؟
ارسلان:وااای نه تروخدا بچه نگهداری؟
مهشاد:نمی خواید؟
دیانا:من می خوام ارسلان چرت میگه بدش به من
ارسلان:پوف باش حالا وسایلش کو؟
محراب:داخل این کیف
پانیذ:دلم برات تنگ میشهههه مهشاد و بغلش کردم
نیکا:امیدوارم زود تر برگردی و بغلش کردم
دیانا:مرسی که توی این چند مدت کنارم بودی و بغلش کردم
و پسرا هم هم رو بغل کردن و با مهشاد سوار هواپیما شدیم
#دیانا
با ارسلان سوار ماشین شدیم
ارسلان:الان ما باید از بچه مراقبت کنیم؟
دیانا:اره دیگه
ارسلان:پشمام
دیانا:چرا؟
ارسلان:هیچ
دیانا:من تا فردا خونه کار دارم باید برم خونه اگه میشه تو از بچه مراقبت کن
ارسلان:باشه و دیانا رو رسوندم خونه و رفتم
حمایتتت
part:26
#محراب
امروز روزی بود که می خواستم برم ترکیه به مدت سه روز و واقعا ناراحت بودم...
چون اینجا دوستای زیادی داشتم و نمیخواستم ترکشون کنم چون همشون توی حال بد من پیشم بودن و این خیلی حس بدی بود که باید دوستان رو ترک می کردی
دیدم مهشاد خوابیده شبیه جوجه شده بود بوسش کردم و بیدارش کردم و رفتم سمت کمدم
#مهشاد
آماده شدم و با محراب رفتیم سمت فرودگاه و دخترمون هم بردیم
میگم محراب؟
محراب:جانم
مهشاد:میگم اینطوری نمیشه بچه نوزاد رو ببریم مسافرت که
محراب:خب میگی چه کنم؟
مهشاد:هیچ باید بدیمش یکی
محراب:بدیمش ارسلان دیانا؟
مهشاد:آخه ارسلان دیانا؟
محراب:اره
مهشاد:باشه
و رسیدیم فرودگاه و بچه ها ها همه اونجا بودن
#ارسلان
محراب:داداش من دخترم رو نمیتونم ببرم مسافرت تو و دیانا ازش مراقبت می کنید؟
ارسلان:وااای نه تروخدا بچه نگهداری؟
مهشاد:نمی خواید؟
دیانا:من می خوام ارسلان چرت میگه بدش به من
ارسلان:پوف باش حالا وسایلش کو؟
محراب:داخل این کیف
پانیذ:دلم برات تنگ میشهههه مهشاد و بغلش کردم
نیکا:امیدوارم زود تر برگردی و بغلش کردم
دیانا:مرسی که توی این چند مدت کنارم بودی و بغلش کردم
و پسرا هم هم رو بغل کردن و با مهشاد سوار هواپیما شدیم
#دیانا
با ارسلان سوار ماشین شدیم
ارسلان:الان ما باید از بچه مراقبت کنیم؟
دیانا:اره دیگه
ارسلان:پشمام
دیانا:چرا؟
ارسلان:هیچ
دیانا:من تا فردا خونه کار دارم باید برم خونه اگه میشه تو از بچه مراقبت کن
ارسلان:باشه و دیانا رو رسوندم خونه و رفتم
حمایتتت
۴.۷k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.