پارت ۱۰
پارت ۱۰
( از پیشم نرو )
دازای:
عه...عه چو..چویا چیز هیچی ولش کن برگرد به اتاق مون
چویا :
یعنی چی چرا این کارو کردی و رفتی میدونی اون یارو چقدر خطرناکه ممکن بود بکشتت
یکی از کارمند ها :
وای خدای من چیکار کردید دستتون بزارید جمعش کنم
از زبان دازای :
بلند شدم و دست چویا رو گرفتم و به اتاق رفتم به اون دستم که زخمی بود نگاه کردم
از زبان چویا:
یهو بلند شد و دستمو گرفت و سریع کشوندم سمت اتاق
چویا :
دازای چیکار میکنی ولم کن
دازای :
چویا بنظرت موری آدم خوبیه تو...تو واقعاً فکر میکنی اون آدم خوبیه با اینکه اون کارو باهات کرد
چویا :
نه نه من اینو نگفتم ولی اون مارو نجات داد حالا اون کاری که کرد رو نادیده میگیرم بیا به حرفاش گوش کنیم شاید به یه جای خوبی رسیدیم
دازای :
واقعا اینطور فکر میکنی
چویا :
اره
دازای:
باش حالا که فکر میکنی باید به حرفاش گوش کنیم این کارو میکنم
چویا :
ممنونم
از زبان موری :
رفتم سمت اتاقشون و در زدم
چویا :
ها عه بیا تو
موری :
سلام بچه ها
چویا :
سلام رئیس
موری :
میتونی به من بگی موری سان
از زبان موری :
به دازای نگاهی کردم و دیدم که ساکته و سرش رو پایین انداخته
موری :
او اون لباسایی که بهتون دادم رو نپوشیدین
خاستم بگم که یکم زیاده روی کردیم درسته حالا بهتره بهش فکر نکنید لباساتونو بپوشید براتون قراره غذا بیارن فعلا من میرم تا راحت باشید راستی دازای بعد غذا بیا دفتر
ادامه دارد )
✨___________________________________✨
ببخشید کم و بد بود لایک و نظر یادتون نره
( از پیشم نرو )
دازای:
عه...عه چو..چویا چیز هیچی ولش کن برگرد به اتاق مون
چویا :
یعنی چی چرا این کارو کردی و رفتی میدونی اون یارو چقدر خطرناکه ممکن بود بکشتت
یکی از کارمند ها :
وای خدای من چیکار کردید دستتون بزارید جمعش کنم
از زبان دازای :
بلند شدم و دست چویا رو گرفتم و به اتاق رفتم به اون دستم که زخمی بود نگاه کردم
از زبان چویا:
یهو بلند شد و دستمو گرفت و سریع کشوندم سمت اتاق
چویا :
دازای چیکار میکنی ولم کن
دازای :
چویا بنظرت موری آدم خوبیه تو...تو واقعاً فکر میکنی اون آدم خوبیه با اینکه اون کارو باهات کرد
چویا :
نه نه من اینو نگفتم ولی اون مارو نجات داد حالا اون کاری که کرد رو نادیده میگیرم بیا به حرفاش گوش کنیم شاید به یه جای خوبی رسیدیم
دازای :
واقعا اینطور فکر میکنی
چویا :
اره
دازای:
باش حالا که فکر میکنی باید به حرفاش گوش کنیم این کارو میکنم
چویا :
ممنونم
از زبان موری :
رفتم سمت اتاقشون و در زدم
چویا :
ها عه بیا تو
موری :
سلام بچه ها
چویا :
سلام رئیس
موری :
میتونی به من بگی موری سان
از زبان موری :
به دازای نگاهی کردم و دیدم که ساکته و سرش رو پایین انداخته
موری :
او اون لباسایی که بهتون دادم رو نپوشیدین
خاستم بگم که یکم زیاده روی کردیم درسته حالا بهتره بهش فکر نکنید لباساتونو بپوشید براتون قراره غذا بیارن فعلا من میرم تا راحت باشید راستی دازای بعد غذا بیا دفتر
ادامه دارد )
✨___________________________________✨
ببخشید کم و بد بود لایک و نظر یادتون نره
۷.۴k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.